City

City

☁🍃/horror\❄⛄

چند ماه بعد.....


ریحانه دیگه نمیتونست دوری دخترشو تحمل کنه وقتی یادش میوفتاد جین پدرخودش بهارو کشت روانی میشد پالتو پوشید و به ساختمون جین رفت. 

ساختمان مرکزی شهر _ اطلاعات سری

در اتاقو به شدت باز کرد و رفت تو جین از دیدن ریحانه این وقت شب اینجا اونم با این سر و وضع تعجب کرد از پشت میز بلند شد و به سمت ریحانه رفت. ریحانه وقتی لبخند رو لب جینو دید جری تر شد به سمت حمله کردو با مشت رو سینش میزد

+میکشمت عوضی چرااا. چرا بچتو کشتی من دیگه نمیتونم تحمل کنمم. بایددد بمیریی 


جین سعی در اروم کردنش داشت ولی این مادر دیگه صبری نداشت اون دخترشو میخواست اون بهارشو میخواست خودشو از جین جدا کرد و شروع کرد شکوندن وسایل ازمایشگاه 


+تو کشتیش تو کشتیش عوضی توام باید بمیریی دخترمم اون دخترمون بود.... عوضی... بهارم 


رو زمین افتاد و اشکاش مثل سیل جاری بودن دستاش به خاطر شکوندن وسایل خونی شدع بود جین قلبش فشرده شد بهار دختر اونم بود به سمت ریحانه رفت و اونو بغلش کرد که تن ریحانه از این نزدیکی لرزید تو بغلش مثل یه پرنده ترسیده میلرزید و گریه میکرد و گاهی مشتای بی جونشو نثار تن جین میکرد


+من بدون بهار نمیتونم منم ببر پیشش 

_هیششش...اروم باش ریحانه 

+چطور اروم باشم تو کشتیش تو دخترمونو کشتی 

قلب جین از این همه درد فشرده شد و به خودش قول داد که دخترشو هرطور شده برمیگردونه 

_قول میدم برش گردونم پیشت تو فقط اروم باش 

بوسه ای رو سر ریحانه گذاشت و بلندش کرد همینطور که تو بغلش بود با پا درو بست و به سمت تختش رفت ریحانه رو گذاشت رو تخت و خودش رفت. جام شرابی به دست به سمت ریحانه رفت که هنوز داشت اروم گریه میکرد . انگشتشو زیر چونه ریحانه گذاشت و سرشو بلند کرد تو چشمای معشوق قبلیش نگاه کرد 

_دیگه گریه نکن من بهت قول دادم دخترمونو برمیگردونم 


به سمت در رفت و قبل از خروجش گفت 

_بهتره برگردی نامجون حتما تا الان فهمیده کجایی 

ریحانه هیچ یاد نامجون نبود میدونست وقتی برگرده تنبیه سختی در انتظارشه ولی الان هیچی مهم تر از دخترش نبود....

داشت به نمای شهر نگاه میکرد ...چقدر تلاش کرد تا این اتفاق نیوفته...ولی انگار قسمت بهار این بود که جین‌ رو حتی برای یبار هم ببینه ...

برگشت و به سمت میز وسط اتاقش رفت ...دستگاه ضبط صدا رو اورد بیرون و روی میز گذاشت و پلی کرد ...

( یه روز شاید این به کارت بیاد...واسه همین میخام ضبطش کنم تا بتونی ازش استفاده کنی ...صدا کمی خش دار شد ولی دوباره شروع کرد به حرف زدن ...یه خونه هست تو خیابان میونگ دونگ اونجا انبار تمام اطلاعات سیاستمدارا و اقتصاد دانا و...سرفه کوتاهی کرد ...و هر چی که تو بگی یعنی منظورم اینه نامجون اون خونه مثل بمب ساعتی میمونه ...تنها کسی که ازین موضوع خبر داره خوده صاحب خونس و خدمتکارش و من...اون خدمتکار اگه نبود من اینهمه اطلاعات نداشتم ...ببین خیلی مراقب باش حفاظ امنیتی به اسم پسرشه ...میدونم قبول کردن مسئولیت بچه ای که برای خودت نباشه خیلی سخته ولی من میدیدم چطوری با عشق بهشون نگاه میکردی ...امیدوارم حرفام هیچ وقت بدردت نخورن و هیچ وقت روزی نرسه که بخای اینکارو بکنی ...اون روز دیگه رسما اعلان جنگ کردی ...)

و صدا قطع شد ....


از تو گوشی موقعیت ریحانو دیدم عصبی دست تو موهام کشیدم ریحانه این وقت شب اونجا پیش اون عوضی چیکار میکرد. از شدت عصبانیت داغ کرده بودم بلند شدم تو اتاق قدم زدم و تو دلم به جین فحش میدادم. برا اینکه عصابیتم فروکش کنه رفتم حمام و دوش اب سرد و باز کردم اصلا تو مغزم نمیگنجید که ریحانه بخواد بدون اجازه من بره پیش اون اگه بلایی سرش بیاره چی؟ من اون مرتیکه عوضیو میکشم. اب و بستم حوصله رو پیچیدم دو کمرم و از حمام زدم بیرون که نگام به نگاه غمگین و خیس ریحانه افتاد. سر و وضع شلختش نگرانم کرد نگاهم رو دست خونیش ثابت موند به سمت دویدم و دستشو گرفتم هنوز خون میومد از شدت عصبانیت رو تخت پرتش کردو زیر لب غریدم

_این موقع شب اونجا چه غلطی میکردی

جوابی نداد و از رو تخت بلند شد و لباسشو در اورد که دوباره دستشو گرفتم و انداختمش رو تخت بغل گوشش نجوا کردم

_دلت تنبیه میخواد

بلندش کردم و بردمش اتاق مخصوص سکس به دیوار بستمش ریحانه اینقدر بیحال بود که نای اعتراض نکرد دوباره نگام به دستش افتاد خون جلو چشمامو گرفت رفتم سمتش و لباساشو تو تنش پاره کردم دیلدو رو برداشتم و محکم فرو کردم داخلش که جیغش بلند شد کارام دست خودم نبود و وحشیانه سینه و گردنشو کبود میکردم و گاز میگرفتم دستم به سمت پایین رفت و دیلدورو تو داخل ریحانه تکون میدادم که صدای ناله های ناشی از دردش بلند شده بود اشک از چشماش چکید که روانی شدم و اسپکی بهش زدم از دیوار ازادش کردم و پرتش کردم رو تخت خواست بلند شع که روش خیمه زدم و دستاشو بالا سرش پین کردم و خودم خالش کردم و وحشیانه ضربه میزدم ریحانه عین یه بچه گربه ترسو فقط ناله میکرد بعد از چنددقیقه خالی شدم و اروم گرفتم به چشمای بستش نگاه کردم که بیهوش شدع بود بلند شدم بعد از پوشیدن لباسام دستشو بستم و بردمش تو اتاق و خوابوندمش رو تخت. از اتاق زدم بیرون و به سمت بالکن رفتم و سیگارمو روشن کردم وقتی ریحانه پیش اون بود روانی میشدم و همش میترسیدم که دیگه نبینمش.

شهر_ خونه پدر تهیونگ

تهیونگ گفت :اشکال نداره اگه هنوزم نمیتونی باهاش کنار بیای ...من هنوزم دوستت دارم 

و درو بست و پرنیا رو با خلوتش تنها گذاشت ...

وقتی از حمام برگشت فرشته کوچولویی رو دید که به خودش جمع شده بود و روی تخت به حالت نشسته خابش برده بود...صورتش اونقدر معصوم بود که تهیونگ دلش نیومد از خاب بیدارش کنه..

رفت به سمت کشوی لباساش..داشت بلیزی که اولین بار پرنیا اونو توش دیده بود و ازش تعریف کرده بود میپوشید ...یکدفعه پنجره شکست و طنابی رو انداختن توی خونه ...

تهیونگ بدون معطلی پرنیا رو بغل کرد و به سمت در خروجی رفت ...

+چی..چیشده..ته !!

هنوز غرق خاب بود و داشت به صورت تهیونگ نگاه میکرد ...چشماشو با دستاش مالید و فهمید دارن از خونه میرن بیرون...

دستای تهیونگ زیر رون پاشو گرفته بود و فشارش میداد ...اون یکی دستشم کمرش رو گرفته بود ...پرنیا اون لحظه تو اون همه هیاهو داشت به لمس های تهیونگ دقت میکرد ...لمس هایی که درست حسابی نچشیده بوده شون....

برج لوته _ بوسان

زینب:یونگی ما واقعا اینجا چیکار میکنیم

یونگی:زینب حتما دلیلی داره که اومدیم اینجا لطفا سوال نپرس

زینب:یعنی واقعا لازم بود اون کارتو ول کنی و بی دلیل بیای بوسان....

یونگی:میشه چند لحظه ساکت باشی میخوام با کسی صحبت کنم

از دید زینب 

روی مبل نشسته بودم و یونگی ضبط رو روشن کرد و شروع کرد به حرف زدن 

با هر کلمه ای که از دهنش درمیومد چشام بیشتر گرد میشد

نباید اونارو میگفت نباید

انقد شک شده بودم که نفهیمدم یونگی داره صدام میکنه

یونگی:زین خوبی؟

زینب:نگو که میخوای اون وویسو واسش بفرستی

میدونی داری چه کوفتی رو میفرستی؟؟؟؟؟

اگه بلایی سرت بیاد چی؟

بهتره به هیونگ بگی تو کی هستی

اصن چرا یهو کارتو ول کردی هانن؟؟؟؟

چرااا؟؟؟

یونگی:بیب من کارمو بلدم

بعدشم من تموم اطلاعات زیر دستمه 

لازم نیست بفهمن من کیم!!

تا الان خودم روی پای خودم بودم،الانم خودم تا اخرش هستم

درمورد اون وویسم،لازمش میشه بهتره بدونه!!!

زینب:اه یونگی‌این کار خیلی خطرناکه

یونگی:اره میدونم خطرناکه و اینکه بهتره بری من نمیخوام بخاطر من صدمه ای ببینی 

زینب:واقعا فک کردی همینجوری میزارمو میرم

من فقط نگران توئم میترسم....میترسم از دستت بدم 

این کاری که تو کردی باعث......

یونگی:میدونم عزیزم میدونم 

روی سرمو بوسید و توی گوشم زمزمه کرد

یونگی:پس باید خودمونو واسه شروع جنگ اماده کنیم.....

Report Page