citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

#پارت25
#اقامعلم‌جذاب‌/عمارتی‌برای‌عاشقی♥️

خودشو به جلو خم کرد معلوم بود تعجب کرده ابرویی بالا انداخت : جدی؟!
_اهوم، دوست نداری؟!

نیشخندی زد : یعنی میخوای باور کنم جمال؟
مکثی کرد و ادامه داد :بهتر نیست بری سر اصل مطلب؟!

شونه ایی بالا انداختم : الان هم سر اصل مطلب هستیم!
چشم غره ایی بهم رفت
_رو سر من شاخ مییینی هوم؟؟ چی شد وقتی دایی مرد اومدی سراغ من؟؟ در حالی که قبلش کوچیک ترین محلی به من نمیذاشتی!

باهوش تر از این حرفا بود ... پدرجان اخر عمری چی از جون من میخواستی که این خواسته رو نوشتی اخه

_اگه اینطور که تو میگی باشه حتما دلیلشم میدونی دیگه!
چشماشو ریز کرد : عجب

مامان گفته بود عمه اینا نمیدونن ما فهمیدیم اونا پولا رو کشدن بالا ولی طلا از چی حرف میزد؟!

یهو دیدم کیفشو برداشت و بلند شد
_من میدونم تو منو واسه خودم نمیخوای حتما یه چیزی شده که اومدی طرف من...

و بعد از رستوران رفت بیرون کلافه دستمو تو موهام فرو بردم ... بهش نیومد از این دخترایی باشه که سخت به دست بیان!

( گندم )

نگاهی به مامان انداختم که مامان چشم غره ایی بهم رفت این یعنی برو چایی بیار
بلند شدم و چندنا فنجون چایی ربختم و پیش مهمونا بهشون تعارف کردم

و در اخر کنار مامان نشستم... مامان لبخندی زد و رو به احمد اقا گفت
_خیلی خوش اومدید

احمداقا تسبیحشو دور دستش چرخوند و با سر از مامان تشکر کرد
خانومش مهین خانوم رو کرد سمت مامان

_نسرین جان اگه اجازه بدی بریم سر اصل مطلب

مامان با خجالت سرشو پایین انداخت
_خواهش میکنم شما صاحب اختیار هستید.

در مورد چی میخواستن صحبت کنند؟! در حالی که سرم پایین بود زیر چشمی بهشون نگاه میکردم

مهین لبخندی زد
_ اومدیم واسه امید جان خواستگاری گندم جون ... انشالله که این دوتا با هم خوشبخت شن و نوه های خوشگلی برامون برامون بیارن

#پارت26
#اقامعلم‌جذاب‌/عمارتی‌برای‌عاشقی♥️

به گوشام شک داشتم باورم نمیشد اومدن خواستگاری من اخه مگه میشه؟؟ نه من نمیتونم ازدواج کنم

من اقا معلم خودمو میخواستم. بغض راه گلومو چنگ زد

مامان: انشالله
مهین بازم شروع کرد به حرف زدن چقدر صداش تنفر اور بود
چقدر بدم میومد ازش

_امید جان گندم جان رو پسندیده انشالله تا اخر ماه خریدا روشونو میکنیم و بعد از دوماه عروسیشون نظرت چیه؟!

و مامان بیچاره من باز تایید کرد... اگه به فکر ابرومون نبودم همونجا فرار میکردم من نمیخواستم ازدواج کنم

اخه مگه من چندسالمه؟؟
_مهریه گندم جان یه جلد قران کریم و...
دیگه صداشونو نشنیدم انگار کر شدم من به کی بگم اقا معلم رو میخوام؟؟

من به کی بگم اقا معلم بی وفامو میخوام. من همون اقا معلمی که الان چند ماهه ازش خبر ندارمو میخوام

چرا کسی نظر منو نمیپرسه؟؟ من میخوام زندگی کنم یا اونا؟!
انقدر گفتن که اخر خسته شدن و مامان نیشگونی که ازپام گرفت به خودم اومدم

مهین لبخندی به روم زد : نظرت چیه دخترم؟!

تو دلم پوزخندی زدم بهشون واسه خودشون بریده بودن و دوخته بودن حالا نظر میخواستن!

به اجبار جواب دادم
_هرچی که شما صلاح میدونید
نسرین لبخندی زد و یه مبارکه گفت

سنگینی نگاه امیدو رو خودم حس کردم منم نگاهش کردم
چرا حس میکردم امید هم مثله من راضی نیست؟؟

Report Page