citi

🦋پرستار من🦋


#پارت۱۶۹

با صدای ضعیفی گفتم :
_آخخخ سپهر ول کن سینمو داره می سوزه.

مک عمیقی زد و بعد ول کرد.
سر سینم قرمز باد کرده بود.

محکم زدم به تخت سینش که چشم هاش مثل جغد باز شد.

با حرص گفتم :
_ببین با سینم چکار کردی وحشی!!

نگاه گنگی بهم کرد و گفت :
_چی بود!!؟
_من بودم!!
_چرا می زنی خو!!؟

سینمو بردم جلو گفتم :
_ببین عمه ی من بوده این کارو کرده.

خنده ای کرد.
بوسه ای روش گذاشت و از جاش بلند شد و گفت :
_بیا الان خوب میشه.

با حرص سینمو کردم تو سوتیتمو گفتم :
_بیا غذام کوفتم شد.

سپهر چشمکی زد و گفت :
_بجاش من سیر شدم.

زهرماری بهش گفتم و از جام بلند شدم.

رفتم زیر غذاها رو روشن کردمو گفتم :
_برو دستو صورتتو بشور بیا نهار.
دارم میمیرم از گشنگی.
امروز سه بار منو ارضا کردی جون نمونده برام.

سپهر سری تکون داد و گفت :
_جووون هنوز شبمم مونده.
تو میزو بکش من می یام.

پشت چشمی براش نازک کردم که صدای خنده اش بلند شد.


🦋رمان هات پرستار من🦋

🦋پرستار من🦋


#پارت۱۷۰


میز رو خیلی قشنگ چیدم.
پشت میز نشستمو سپهر رو صدا زدم :
_سپهر سپهر بیا غذا اماده اس.
تند بیا تا سرد نشده.

بعد خودم بشقاب رو برداشتم و برای خودم برنج کشیدم.

تند تند شروع کردم به خوردن ،خیلی گرسنم بود.

همینطور داشتم با ولع می خوردم که صدای سپهر اومد و غذا پرید تو گلوم :
_جووون شبم اینطوری بری من می خوری.

شروع کردم به سرفه زدن ‌.
لیوان آب رو چنگی زدمو سر کشیدم.

سپهر گفت :
_اروم تر دنبالت که نکردن!!!

با حرص گفتم :
_عادت داری مثل جن وارد شی نزدیک بود زهر ترک شم.

سپهر شونه بالا انداخت و برای خودش برنج کشید.
این اصلا کی اومد که من نفهمیدم!!؟

_فعلا که زنده ای.
بعدم بلند بلند فکر نکن مزاحم نهار خوردنمی.

با اخم نگاهمو گرفتم و مشغول غذا خوردن شدم.

دروغ چرا کمی دلخور شدم ازش!!!
اصلا به روی خودش نیورد.

غذا که تموم شد بدون اینکه تشکری کنه بلند شد رفت.

بغضم گرفت.
چرا اینقده زود رنج شده بودم!!؟

حس می کردم فقط منو برای تختش می خواد.

اشکمم روون شد.
فین فینی کردم و از پشت میز بلند شدم و ظرفا رو تو سینک گذاشتم.

***

آخرین ظرف رو شستمو شیر اب رو بستم.
رو پاشنه ی پا چرخیدم.

با دیدن سپهر که دست به سینه وایساده و داره نگاهم می کنه غمم دلم بیشتر شد.

قدمی برداشت سمتم اومد.
روبه روم ایستاد و گفت :

_گریه کردی!!!؟


🦋رمان هات پرستار من🦋