citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

🦋پرستار من🦋


#پارت۱۴۵


اخمی کردم و سکوت کردم.

شایان نگاهش میخ من بود.
نمی دونم چرا این چند روزه نسبت به این پسر یه حس عجیب داشتم.

پدربزرگ محکم اعصاش رو ،زمین زد که نگاهم به سمتش کشیده شد.
_با توام دختره ی خیر سر.
صدای فرشته بود چه بلایی سرش اوردی.

نیشخندی زدمو گفتم :
_هیچی به بابام توهین کرد منم سیلی زدم بهش.

بااین حرفم شایان ازش جاش بلند شد و زود رفت پیش فرشته.

پدربزرگ قدم به قدم اومد سمتم.
نگاه خیره بهم کرد.

بعد لب زد :
_چند سال پیشم فریبا به گستاخی تو بود.
دختر نازنازی من بود.
دوسش داشتم تا اینکه اون بابای حروم زادت اومد تو زندگیش.
زندگیش رو نابود کرد.
ایندفعه دیگه نمی ذارم.
نمی ذارم تو هم به گستاخی فریبا بشی.
نمی ذارم توهم زندگیتو نابود کنی.

بعد دستش رو بلند کرد و سیلی محکمی تو گوشم زد.

صورتم به چپ کج گرفت.
دستمو گذاشتم رو گونم.


🦋رمان هات پرستار من🦋

🦋پرستار من🦋


#پارت۱۴۶


لبخند تلخم غلیظ تر شد.
بهم می گفت نمی ذارم زندگیت نابود بشه!!؟

زندگی من از زمانی پا تو شکم فریبا گذاشتم نابود شد.

از زمانی که مادرم منو نخواست نابود شد.

با چشم های پر تنفر خیره شدم به صورت جدیش.

_زندگیم نابود شه!!؟
زندگی من نابود شده جمشید خان.
از وقتی که پا شکم دخترت گذاشتم نابود شد.
زندگی من وقتی که پدرم مجبورم کرد با یه پسر معلول ازدواج کنم نابود شد.
زندگی من وقتی نابود شد که خالم داشت انتقام پسرش رو از من می گرفت.
زندگیم وقتی نابود که پدربزرگم منو وادار کرد که جاسوس بشم.
جاسوس صاحب کارم.
کسی که براش کار می کنم.
پس ببین پدربزرگ زندگی من خیلی وقته نابود شده.
پس نیاز نیس شما نگران باشین پدربزرگ.
همه اطرافیانم به فکر منافع خودشونن.
حتی مادری که ندیدم و خودشو کشته.


🦋رمان هات پرستار من🦋

Report Page