citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

عیدتون مبارک 😍 عیدی من به شما ۴پارت جدید❤ـ

🦋پرستار من🦋


#پارت۱۳۹


بااین حرفم هیچی دیگه نگفت.
بعد ازش خداحافظی کردم.

اروم اروم شروع کردم به راه رفتن.
وقتی حس کردم که سپهر رفت برگشتم و خیلی زود خودمو به چهارراه رسوندم.

یه دربست گرفتم و ادرس خونه ی پدربزرگ رو دادم.

***

باصدای راننده به خودم اومدم.
_خانم رسیدیم.

کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.

آب دهنمو قورت دادم و خیره شدم به عمارت روبه روم.

مثل صاحبش ترسناک و خشن بود.

با پاهای لرزون سمت خونه رفتم و اف اف رو زدم.

نمی دونستم چرا از این مرد اینقدر می ترسیدم.

چند لحظه منتظر شدم که در بدون هیچ حرفی باز شد.

نفسمو آه مانند بیرون دادم.
زیر دلم درد می کرد.
اما دردش اونقدر نبود که به روی خودم بیارم.

نگاهی به ساختمون اصلی انداختم.
تا می رسیدم اونجا می کردم.

آخه چه معنی داشت ساختمون اینقدر از در فاصله داشته باشه.

با صورتی جمع شده بزور پاهامو حرکت دادم.


🦋رمان هات پرستار من🦋

🦋پرستار من 🦋


#پارت۱۴۰


مرد هیکلی جلوی در وایساده بود.
با دیدن من اخمی کرد و سمتم اومد.

از ترس یک قدم عقب رفتم.
مرد نیشخندی زد و با دست اشاره کرد سمت در و گفت :
_دنبالم بیا اقا منتظرته.

بعد خودش جلوتر به راه افتاد.
دهن کجی بهش کردمو دنبالش راه افتادم.

با دیدن پدر بزرگ که پشت میز سلطنتی نشسته بود و داشت چایی می خورد آب دهنمو بزور قورت دادم.

با صدای مرد که گفت :
_آقا خانم تشریف اوردن.

پدر بزرگ با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت :
_بشین.

صندلی رو بیرون کشیدم و با ترس نشستم.

مرد هنوز بالاسر پدربزرگ ایستاده بود.
پدربزرگ نگاهی بهش انداختو گفت :
_می تونی بری حمید کاری داشتم صدات می زنم.

مرد سری تکون داد و گفت :
_چشم جمشید خان

بعد بدون حرف رفت.
با رفتن حمید پدر بزرگ نگاهی به من انداخت و گفت :
_خب می شنوم تا الان کجا بودی!!؟
چرا جواب گوشیتو نمی دادی!!؟


🦋رمان هات پرستار من🦋

🦋پرستار من 🦋


#پارت۱۴۱


آب دهنمو قورت دادمو گفتم :
_پیش مرجان بودم.

پدربزرگ ابرویی بالا انداختو گفت :
_اینو که گفتی.
جدید حرف بزن.

منظورش رو فهمیدم.
می خواست از سپهر بگم براش.

_خب از سپهر بجز همون که گفتم برمی گردم‌دیگه خبری ندارم.

پدربزرگ دقیق بهم نگاهی انداخت و گفت :
_خب بهت زنگ نزده!!؟

تو دلم گفتم زنگ!!؟
کجایی پدربزرگ دیشبم تو تختم بوده داشت جرم می داد.

اما فقط تو دلم گفتم.
از اونجایی که جونمو خیلی دوست دارم گفتم :
_نه زنگ زده.
احتمالا تا چند روز بیاد ایران.

پدر بزرگ سری تکون داد و گفت :
_باشه.
هروقت زنگ زد و بهت خبر داد بهم بگو که تا بهت بگم چکار کنی

باشه ی ضعیفی گفتم.
سرمو انداختم پایین.
داشت حالم از این فضا بهم می خورد.

نیم نگاهی به پدربزرگ انداختم که داشت روزنامه می خوند.

حس خفگی بهم دست داده بود.

سنگینی نگاهمو حس کرد.
سرش رو بالا اورد.

نمی دونم چی چهرم دید که گفت :
_چیزی می خوای بگی!!؟


🦋رمان هات پرستار من 🦋

🦋پرستار من🦋

#پارت۱۴۲


کمی شجاعت پیدا کردم.
با من من گفتم :
_من...من

ابرویی بالا انداخت و گفت :
_تعجب می کنم از این طرز حرف زدنت.
من از مِن مِن کردن اصلا خوشم نمی یاد حرفت رو سریع بزن.

اخمی کردمو گفتم :
_من می تونم برم!!؟

پدر بزرگ خیلی سریع گفت :
_نه.

با دهن باز خیره شدم بهش.
_چرا!!؟
من باید....

به وسط حرفم پرید و‌ با عصبانیت گفت :
_بایدی وجود نداره.
همین که گفتم.تو تا کاری که بهت سپردم انجام ندی حق نداری از این خونه بری بیرون.
خونه ی تو اینجاس.
حرف دیگه ای بزنی مجبورت می کنم با خدمتکارا کار کنی

نبشخندی زدم.
تعجبم خیلی زود از بین رفت.
از زندگی نحس من این طور چیزی بعید نبود.
اول بابا بعد میرزایی بعدش هم این مرد که نمی دونم چطوری یدفعه تو زندگیم پیداش شد.

حس می کردم خدا فقط می خواست من رنج بخورم.
انگار از رنج خوردن من لذت می برد

شاید تنها جای خوبی که زندگی من حس می شد جایی بود که سپهر وجود داشت.


🦋رمان هات پرستار من🦋

Report Page