citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

اقا دیشب یادم رفت پارت بذارم ببخشید خداشاهدهه پارتا اماده بودن❤

🦋پرستار من 🦋


#پارت۱۳۴


_الو..

صدای عصبی پدر بزرگ تو گوشی پیچید :
_الو دختره ی احمق کدوم گوری هستی!!؟

اخمی کردم.
دروغ چرا من از این مرد به اصطلاح پدربزرگ می ترسیدم.

مرد مرموزی بود.
از ترس زبون تو دهنم نمی چرخید ‌.
این طرف سپهر بود.
طرف دیگه پدربزرگ.

_لال مونی گرفتی!!؟
حرف بزن بگو ببینم کجایی.
پیدات کنم من می دونمو تو.

حرفاش دروغ نبود.
من می دونستم از این مرد هرکاری برمی یاد.

_پیش مرجانم.
_مرجان خواهرت!!؟
_بله.
_چرا بدون اطلاع رفتی!!؟
_یدفعه شد.
زنگ زد گفت حالم بده منم یدفعه اومدم.
_الان حالش چطوره!!؟
_خوبه آقا.
_خوبه خبری از سپهر نشد!!؟
گفتی داره برمی گرده!!

لبمو گاز گرفتم و نگاهی به سپهر انداختم که در حال رانندگی بود اما تموم هوش حواسش پی من نبود.


یه کلمه گفتم :
_نه.
_خوبه زود خونه باش کارت دارم.
_باشه.

بعد بدون خداحافظی قطع کرد.


🦋رمان هات پرستار من 🦋

🦋پرستار من 🦋

#پارت۱۳۵


نفسمو بیرون دادم‌.
سپهر نگاه سوالی بهم کرد و گفت :
_بابات بود!!!؟


نمی دونم چم شده بود اما،اصلا دلم نمی خواست به سپهر دروغ بگم.
انگار که قلبم قبول نمی کرد.

لبمو با زبونم تر کردمو گفتم :
_اره بابا بود.
با یه شماره جدید زنگ زده بود.

سپهر ابرویی بالا انداختو گفت :
_اهان.
می خواست بدونه کجایی!!!؟

سپهر واقعا زیرک بود.
با سوالات ساده تموم کنجکاویشو برطرف می کرد.
_اره.

سپهر سری تکون داد و دیگه هیچی نگفت و مشغول رانندگی شد.

فهمیدم که داره‌مسیر خونه ی بابا رو می ره.

سیخ سر جام نشستم.
مطمئن بودم که اون پیر خرفت برام به پا گذاشته.
اگه سپهر رو می دید مرگم حتمی بود.

لبخند مسخره ای زدمو گفتم :
_سپهر اوووم من خونه نمی رم.
اخمی کرد و‌گفت :
_پیش میرزایی هم که نمی ری پس کجا می ری!!؟

مطمئن بودم خونه‌مرجان هم به پا دارم.
اگه خبر بهش می رسید که بهش دروغ گفتم خیلی بد می شد.

_منو یه پاساژ همین اطراف پیاده کن می خوام خرید کنم.

سپهر خنده ای کرد و گفت :
_منم می یام.

ترسم بیشتر شد.
من باید خیلی زود می رفتم.
پیچوندن سپهر کار خیلی سختی بود.
_نه این خریدو خودم باید انجام بدم.
تورو راه نمی دن.

سپهر با تعجب گفت :
_مگه می خوای چی بخری یا کجا بری که منو راه ندن!!؟
_لباس زیر.

با دیدن پاساژ بزرگی چشم هام برقی زد.
با دست اشاره کردمو گفتم :
_ایناها ایناها نگه دار.

سپهر زود پاش رو ،رو ترمز گذاشت و نگه داشت.

سرش رو برگردوند.
کیفمو چنگ زدمو گفتم :
_خب ممنون بعد می ببینمت.

خواستم پیاده شم که سپهر بازومو گرفت.
با تعجب گفتم :
_بازومو ول داری چکار می کنی!!!

سپهر نگاه خماری بهم انداختو گفت :
_یا من باهات می یام خودم لباس زیر برات انتخاب می کنم یا نمی ذارم بری.

با لحن زاری نالیدم :
_سپهرررر

سپهر چشمکی زد و گفت :
_جووون سپهررر.


🦋رمان هات پرستار من 🦋

🦋پرستار من 🦋


#پارت۱۳۶


با حرص زهرماری زیر لب بهش گفتم.
بازومو ول کرد و گفت :
_شنیدم چی گفتی ها.
_بدرک منم گفتم که بشنوی.
الان زشت نیس همراه من بیای.
شوهرم بودی یه چیزی.
بیای‌اونجا چکار.

سپهر شونه ای بالا انداختو گفت :
_دوس پسرت که هستم.
همین که گفتم یا می ذاری من بیام یا نمی ذارم بری.

با حرص به شانس بدم فحشی زیر لب دادم.
_خیله خب باشه.

با‌ حرص همراه سپهر وارد مغازه شدیم.

زن جوونی با دیدن ما از جاش بلند شد.
لبخندی زد و گفت :
_خوش اومدین چه کمکی می تونم بهتون بکنم!!؟

خواستم جواب بدم که سپهر پیش دستی کرد و زودتر جواب داد.
_ممنون خانم.
من برای خانومم ست لباس زیر خوشگل می خواستم.
لباس خوابمم از اون بازداراش بیارین لطفا

از لحن خانومم لبخندی زدم.
با صدای ریز ریز خندیدن همون زنه به‌خودم‌اومدم.
_چشم.
انگار که آتیشتون تنده ها.
صبر کنید الان می یارم.

زنه که رفت.با بازوم زدم به پهلوی سپهر که انگار نه‌انگار.
با اخم گفتم :
_اینا چیه گفتی!!؟
ابروموبردی.

سپهر چشمکی زد و گفت :
_دوس دارم.
یادت رفته که تا چند ماه مال منی.

با حالت قهر رومو برگردوندم که توجه ای‌بهم نکرد.

با صدای زن زیر چشمی به ست لباس زیرا و لباس خواب نگاه کردم.

دهنم از این همه خوشگلی باز مونده بود.
تا به عمرم اینقده لباس زیرای خوشگل ندیده بودم.


🦋رمان هات پرستار من 🦋

Report Page