citi
🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁🦋پرستار من🦋
#پارت۱۳۰
ابرویی بالا انداختمو گفتم :
_خودتو به خواب زده بودی!!؟
دستی وسط پام حس کردم.
چنگی به بهشتم زد و گفت :
_آره.
منتظر همین لب گرفتنت بودم.
چشمکی زد و ادامه :
_خیلی خوشمزه بود ها.
با حرص مشتی به سینه اش زدم که خنده ای سر داد.
سپهر گفت :
_راستی درد نداری!!؟
با فکر به اینکه می شه تلافی در آورد چشم هام برقی زد.
با حالت نمایشی گفتم :
_نه خیلی درد دارم.
سپهر تو جاش نیم خیر شد.
روپوش رو از روم کنار زد و زیر دلمو بوسید و گفت :
_الان خودم خوبش می کنم.
بعد با یه حرکت رو دستاش بلندم کرد.
جیغی کشیدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم.
با هیجان گفتم :
_چکار می کنی دیوونه.
سپهر ابرویی با شیطنت بالا انداختو گفت :
_هیچی می خوایم برم حموم دکتر بازی.
دردت رو خوب کنم.
بعد چشمکی زد.
خنده ای بی صدا کردم.
سپهر در حمومو باز کرد.
اروم منو تو وان گذاشت و شیر آب سرد و گرم رو همزمان باز کرد.
خودش هم اومد تو وان نشست.
دستمو کشید و منو رو پاش نشوند و گفت :
_خب دکتر بازی شروع شد بریم دنبال
تسکین درد.
🦋رمان هات پرستار من🦋
🦋پرستار من🦋
#پارت۱۳۱
لباسامو پوشیدم.
خیره شدم به سپهر که داشت جلو آیینه با موهاش ور می رفت.
با بالا تنه ی لخت و حوله ی دور کمر.
به یاد حرف اون پیر خرفت افتادم.
باید عاشقش می کردم.
بهش نزدیک می شدم و در آخر نامردی می کردم بهش.
به مردی که به من کمک کرد.
آهی کشیدم.
سنگینی نگاهمو حس کرد و از تو آیینه بهم خیره شد.
چشمکی زد و گفت :
_چرا اه می کشی خوشگله!!؟
لبخند تلخی زدمو گفتم :
_داشتم به این فکر می کردم اگه میرزایی نبود الان تو شوهر من بودی.
ابرویی بالا انداختو سوالی گفت :
_شوهر!!؟
دست به سینه شدمو گفتم :
_آره یادته که شرط بسته بودیم!!؟
قرار بود من عاشقت کنم.
سپهر رو پاشنه ی پا چرخید.
با نیشخند بهم گفت :
_آره یادمه از ترس زدی زیر همچی.
اخمی چاشنی صورتم کردم.
_من ترسی نداشتم.
میرزایی اومد.
مقصر همه چی میرزاییو بابام بود.
وگرنه من نه تنها ترسی ندارم ازت بلکه به خودمم اطمینان دارم که می تونستم عاشقت کنم.
سپهر خنده ی بلندی سر داد.
_اعتماد بنفسو.
اوکی که به خودت اطمینان داری!!؟
_بله پس چی!!؟
سپهر نزدیکم شد.
رو صورتم خم شد و گفت :
_حله پس از امروز شرطمون شروع می شه.
🦋 رمان هات پرستار من 🦋