citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

پارت جدید 👇👇

#پارت105
#پرستارمن

_فریبا رو دوست داشتم بیشتر ازجونم! عاشقش بودم میپرسیدمش
اونا از خانواده ی پول داری بودن و من فقیر
فریبا هم میگفت منو دوست داره خیلی زیاد ...

بالاخره از کلی سختی بهم رسیدیم. بالاخره بعد از کلی عذاب ماله هم شدیم

تو یه خونه ی کوچیک و نقلی... پدرش از ارث محرومش کرد
اینا هیج کدوم مهم نبود.

فقط زندگیمون مهم بود ، بالاخره بعد از دوسال حامله شد انگار دنیا رو بهمون دادن! پسر بود بچه ماها و سالها در انتظار بچه بودیم

همزمان با فریبا فرشته هم باردار شد
اونا هم در انتظار بچه شون بودن... همه چی خوب بود
تا اینکه فریبا دردش گرفت و به بیمارستان رفتیم
فرشته هم همزمان با فریبا به اتاق عمل رفت...

اینجا واسم سوال پیش اومد و پریدم میون حرف بابا : مگه نمیگید مامان با خانواده ش قطع رابطه کرده بود پس چی شد؟!

_با فرشته خواهر دوقلوش در ارتباط بود
چشمام گرد شد ، خواهر دوقلو؟؟؟؟

اب دهنمو پرصدا قورت دادم : یعنی چی؟؟ یعنی جدی جدی فرشته خواهر منه؟؟ ولی بابا اسم مامان من که فریبا نبود.

خندید : صبر کن انقدر وسط حرفم نپر واست توضیح بدم.

یه باشه گفتم و ساکت نشستم بییینم بابا چی میگه! بدجور گیج شده بودم.

نفسشو با اه بیرون داد : فرشته پسرشو سالم به دنیا اورد یه پسر زیبا و دوست داشتنی زیبایش قابل توصیف نبود

اما بچه ی ما پسر منو و فریبا مرد
پسرمون سالم دنیا نیومد... انقدر دردناک بود که حتی نتونستم جنازه ی پسرمم بییینم.

نابود شدیم یکم طول کشید که بتونیم به خودمون بیایم. بالاخره بعد از دوسال بازم فریبا
حامله شد و اینبار بچه دختر بود... بازم زندگی بهمون رو اورد

بازم زندگی بهمون بخشیده شد و بالاخره فریبا به دنیا اورد بچه شو

اسمشو گذاشتیم فریبا
من همه ی تلاشو میکردم که چیزی واسشون کم نذارم. بخدا حتی شباهم کار میکردم

اما فریبا یکم عوض شده بود ... همش سرکوفت زندگی فرشته رو به من میزد و منم شرمنده میشدم.

Report Page