citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

M°o°N°a:
پارت جدید 👇👇 واقعااا شرایط پارت نوشتن ندارم. خودتون میدونید اگه بتونم ازتون دریغ نمیکنم😢 انشالله از شنبه مجدد روزانه دو پارت رو داریم❤️

#پارت98
#پرستارمن

اگه فرشته خالم بود پس چرا من هیچ وقت اونو ندیدم؟؟ چرا میرزایی بابامو تهدید کرد
دلم میخواست برم خونه ی خودمون و از بابا و مرجان

جواب پس بگیرم. دلم میخواست حقیقتو بفهمم! کاش میشد برم و ازشون جواب پس بگیرم.
بلند شدم رفتم به اتاق میرزایی و پشت در ایستادم

هنوز صدای جرو بحثشون میومد انگار میرزایی میگفت
چرا به من حقیقتو گفته و فرشته رو سرزنش میکرد
نفسمو کلافه بیرون دادم و تقه ایی به در زدم

هر دو ساکت شدن و میرزایی بعد ازچند مین در رو وا کرد

با دیدن من ابرویی بالا انداخت: چیزی شده؟!

_میخوام باهات صحبت کنم.
_در مورد؟!

_میشه حرف بزنیم؟!

سرشو تکون داد و به داخل رفتم ، فرشته رو ازم برگردوند
_میخوام با خانوادم صحبت کنم.

میرزایی پوزخندی زد : که چی بشه؟!

_ میخوام همه چی رو بفهمم ، میخوام بدونم اگه شما شوهر خاله منید پس من چرا هیچ وقت شما رو ندیدم؟؟ میخوام همه چی رو بدونم!

یهو میرزایی قهقه ایی سر داد ، سپس صورتش خشمگین شد
با ترس اب دهنمو قورت دادم : چی شده؟؟

_ میدونی تا اینجا هم زیادی فهمیدی؟!

_زندگی منه باید بدونم چی به چیه!

اینبار فرشته بلند شد : تا همین جا که فهمیدی چه بلایی سر پسرم اوردی کافیه فهمیدی؟!

نفسمو کلافه بیرون دادم. چی داشتم بگم؟؟؟ من هر چی میگفتم زورم به اینا نمیرسید

نفسمو کلافه بیرون دادم یه اوکی گفتم و از اتلق زدم بیرون
شایان تو پذیرایی بود

خواستم برم تو اشپزخونه که صداش شنیده شد
_بهتره حقیقتو نفهمی چون بدجور نابود میشی!

یعنی اینم حقیقتو میدونست؟؟ یعنی اینم میدونست گذشته م چه اتفاقی افتاده؟؟

_حداقل بذارید خانوادمو بییینم!
_ اونا رو بییینی حقیقتو بهت میگن بدتر میشه همه چی!
بلند شد و اومد رو به روم ایستاد

_خودتو بخاطر علی عذاب نده تو بچه بودی همش ۳سال درکی نداشتی! علی خودش خودشو داخل اون چاله انداخت

من دیدم همه چی رو اما مامان و بابا نمیخوان باور کنن.
و بی توجه به قیافه ی بهت زده ی من به داخل اتاقش رفت. وااا

Report Page