citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

M°o°N°a:
سه پارت جدید 👇👇

#پارت95
#پرستارمن

_بچه بودی حدود ۳سال اومده بودیم خونه تون و تو رفتی تو حیاط با علی بازی کنی
یه چاه کوچیک تو حیاطتون بود نمیدونم موقعه بازی کردن بود چی بود

که یهو علی رو انداختی تو چاه بلایی سر علی نیومد ولی چون داخل چاه اب بود علی تشنج کرد

سه شب و سه روز
انقدر تبش شدید بود که باعث شد اون بلا سرش بیاد و تا اخر عمرش فلج بمونه!

سپس پر از نفرت نگاهم کرد
_میدونی من کی تو میشم؟!

نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم
_من خاله تم ! میفهمی؟!

وا رفتم ، چشمام گرد شد خاله؟؟؟ یعنی خواهر مادرم؟؟؟

بلند شد : اره من خاله تم! خاله ایی که ازت متنفره و هر کاری واسه نابودی تو اون پدرت میکنه! تو پسرمو ازم گرفتی

اون پدر گداتم خواهرمو ، هردوتونو نابود میکنم
و بعد جلوی چشمای بهت زده ی من از اتاق زد بیرون
دستمو رو قلبم گذاشتم. حس میکردم نمیتپه! حس میکردم وایستاده

حرفاش واسم غیرقابل باور بود
من چرا علی رو یادم نمیاد؟؟؟ چرا یادم نمیاد اون بلا رو سر علی اوردم؟!

صدای سپهر رو میشنیدم که داشت صدام میزد اما من نمیتونستم جوابشو بدم. قفل کرده بودم و هیج کلمه ایی از ذهنم خارج نمیشد

با پاچیدن اب رو صورتم هینی کشیدم و به سپهر نگاه کردم
تازه فهمیدم چی شده! اشکام راه خودشونو پیدا کردن و من خودمو انداختم تو بغل سپهر

و پرصدا زدم زیر گریه
دستاشو دور کمرم حلقه کرد
چقدر الان بهش نیازداشتم.
چقدر الان میتونست کمکم کنه!

چقدر الان دلم بغل میخواست خوشحال بودم گه اینجاست که میتونه باورم کنه!

_سپــ...هر اون ز..ن چـــ... ی میگه؟!

#پارت96❌
#پرستارمن

_بخدا من علی رو اصلا یادم نمیاد. من اصلا هیچی یادم نمیاد چرا گفت من اون بلا رو سر علی اوردم؟؟

چرا گفت من باعث شدم علی اینجوری بیوفته گوشه ی اتاق؟؟؟ هقی زدم که از خودش جدام کرد

و همینجور که اشکامو پاک میکرد گفت : هیس دختر خوب انقدر گریه نکن! اگه حرفایی که زد حقیقت داشته باشه

تو نباید خورتو مقصر بدونی چون تو همش ۳سالت بوده! یه بچه ی سه ساله هم هیچ درکی نداره

_این زن بدون شک یه روانیه که تورو مقصر میدونه حالا انقدرحرص نخور

یک لحظه هم گریه م بند نمیومد ، نمیدونستم چی بگم خالمه؟؟ این دیگه چه جور خاله ایی میتونه باشه.

سپهر تنهام گذاشت ، گفت اومده بوده میرزایی رو بییینه که اونم اینجا نبوده
همه ی صورتم میسوخت و حدس زدم زخم شدن

اما اینا مهم نبود
مهم حرفایی بود که زد
مهم حرفایی بود که نباید میزد... من داشتم از عذاب وجدان میمیردم!

فکر کنم ظهر بود که باز در اتاق کوبیده شد
ترسیدم نکنه باز اون زن روانی باشه اما با صدای میرزایی اروم گرفتم

_در رو وا کن

با ترس به طرف در رفتم و در رو وا کردم
با اخم غلیظی بهم نگاه کرد

_فرشته چی بهت گفت؟!

سرمو پایین انداختم جوابی بهش ندادم ، یعنی خودش نمیدونه فرشته چی بهم گفته؟؟

نفسمو کلافه بیرون دادم
_با توام میگم چی بهت گفت؟؟؟

لبمو با زبون تر کردم و شروع کروم به گفتن ماجرا که با اخم پرسید

_سپهر هم اینجا بود؟؟؟

سرمو نامحسوس تکون دادم

_ واسه چی اومده اینجا؟!

_نمیدونم گفت میخواد شما رو ببیینه
با اخم نگاهم کرد و راهشو کشید و رفت
همه شون دیوانه شده بودن

در رو بستم و همونجا رو زانو نشستم ، بازم حرفای فرشته تو ذهنم اومد و چشمامو رو هم گذاشتم

#پارت97❌
#پرستارمن

بالاخره شب شد و قرار شد برگردیم ایران
جرعت برو به برو شدن با فرشته رو نداشتم. نمیتونستم حرفاشو باور کنم

سوار بر هواپیمای خصوصی به ایران برگشتیم
شایان مراسم ختم گرفته بود و همه چی رو اماده کرده بود واسه فردا

هیچ کس تو خونه حرف نمیزد
همه سکوت اختیار کرده بودن
من نمیتونستم برم تو اتاق! حس میکردم علی تو اتاقه

و جای خالیش بدجور خودنمایی میکرد

ترجیح دادم همونجا رو مبل بخوابم بقیه هم رفته بودن تو اتاقشون

خودمو رو مبل جمع کردم و داشت کم کم چشمام رو هم میرفت که صدای شایان به گوش رسید

_چرا اینجا خوابیدی؟!
_نمیخوام برم تو اتاق

_چرا؟!

_حس میکنم علی تو اتاقه!
صدای پوزخندش به گوش رسید
چیزی نگفت و اونم رفت تو اتاقش

تو خودم جمع شدم یک لحظه هم چهره ی علی از جلوی چشمم نمیرفت
چشمایی به رنگ اسمون صورت مردونه جذاب یعنی وافعا من باعث شدم همچین اتفاقی واسه علی بیوفته؟؟

یعنی من مقصر همچین کاریم؟!

نفسمو کلافه بیرون دادم و سعی کردم چشمامو رو هم بذارم و به خواب برم!!!
صبح با سروصدایی که میومد چشم باز کردم

کسی داخل هال نبود پس کی داشت جر و بحث میکرد؟؟

یکم که دقت کردم فهمیدم صدا از اتاق فرشته و میرزایی دستمو رو گوشم گذاشتم

نمیخواستم صداشونو بشنوم! نمیخواستم به حرفاشون توجه کنم.

Report Page