citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

M°o°N°a:
دو پارت جدید👇👇

#پارت92
#پرستارمن

قلبم به سینه میکوبید ، نمیخواستم باور کنم علی مرده
نمیدونم کی لباس پوشیدم فقط با عجله از هتل زدم بیرون و ادرس بیمارستانو دادم

چند مین بعد بیمارستان بودم و نمیدونم چطور پول تاکسی رو دادم و از ماشین بیرون اومدم وارد بیمارستان شدم وقتی رسیدم

که پارچه ی سفید رنگ رو سر علی بود و داشتن میبردنش سردخونه

همونجا کنار دیوار سر خوردم و به زمین افتادم
میرزایی با صدای بلند گریه میکرد و زنش محکم میکوبید تو سر و سینه ی خودش

باورم نمیشه همدمم رفت! باورم نمیشه علی رفت
حالا من یه بیوه ی باکره شده بودم
من...

قرار شد جنازه ی علی رو ببرن ایران و ماهم بریم
اما چون کار زیاد داشت. باید دو روز صبر میکردیم.

دم در بیمارستان نشسته بودیم که یهو فرشته اومد طرفم و داد زد : همه ش تقصیر توعه

متعجبم نگاهش کردم : یعنی چی؟؟

داد زد : همه جی تقصیر توعه !! علی بخاطر تو ، تو این وضعیت بود

شوکه نگاهش کردم : چی؟؟

میرزایی هم بلند شد:اروم باش فرشته

ولی فرشته فقط داد میزد و منو مقصر میدونست. همش میگفت تو مقصری
ولی من مقصر چی هستم ؟؟؟ من چیکار کردم مگه؟؟؟

بلند شدم : یعنی چی؟؟ در مورد چی صحبت میکنند؟؟

فرشته یه تف انداخت جلوی پام و نگاهی به میرزایی انداخت و به طرف ماشینی که میرزایی اجاره کرده بود رفت.

رو به میرزایی پرسیدم : در مورد چی صحبت میکرد؟؟

با تند رویی جوابمو داد :به توچه
و به طرف ماشین رفت.

#پارت93❌
#پرستارمن

حرفای فرشته تو سرم اکو میرفت . نمیدونستم داره در مورد چی صحبت میکنه! اعصاب خودم به شدت خورد بود

اینم ول کن نبود... نفسمو کلافه بیرون دادم منم به اجبار رفتم و سوار ماشین شدم
تو ماشین هر سه سکوت کرده بودیم. به هتل رسیدیم

که قبل از ما سپهر اونجا بود ... این از کجا فهمیده بود؟؟

میرزایی با ترش رویی رو به سپهر گفت :تو اینجا چیکار میکنی؟!

_اومدم بهت تسلیت بگم!

_احتیاجی به تسلیت تو ندارم!

سپهر پوزخندی زد و خواست حرفی بزنه که فرشته گفت : بسه دیگه هیچی از جونمون میخوای؟! اول اینکه این دختره ی خیره سر پسرمو بدبخت کرد

انداختش گوشه ی خونه! حالا تو ول کنمون نیستی!!
سپهر نگاهش کرد: پسرت مریض بود اونم مادرزادی چه ربطی به ماهک داره؟!

فرشته سرشو تکون داد و همینطور که تنه ایی به سپهر زدو از کنارمون رد شد گفت : شماها ازهیچی خبر ندارید و رفت.

سپهر رو به میرزایی گفت : در مورد چی حرف میزنه؟!
میرزایی هم با گفتن چرت میگه قضیه رو پیچوند و رو به من گفت : بریم.

نگاه کوتاهی به سپهر انداختم و با میرزایی بالا رفتیم.
دو روز گذشت و ما داشتیم امروز به ایران برمیگشتیم
بازم پروازمون شب و اینبار با یه پرواز خصوصی

از صبح استرس افتاده بود تو جونم
تقریبا ساعت ۱۱صبح بود که در اتاقم زده شد
رقتم در رو وا کردم
در باز کردنم همانا حمله کردن فرشته مثله روانیا به طرفم همانا

موهامو میکشید و پرتم کرد رو زمین فقط فوشم میداد و میگفت تو مقصر این حال پسر من هستی

میگفت تو باعث شدی پسرم اینجوری شه و بعد بمیره
من انقدر شوکه بودم که نمیتونستم حرفی بزنم.

Report Page