citi
🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁پارت امروز 👇 جمعه ها یه پارت داریم چون من اصلا جمعه ها خونه نیستم و نت ندارم.❤️
#پارت87
#پرستارمن
_اوووه چه حرفا خانوم من که از خودتونم!
و بعد به ماهک نگاه کردم چیزی نمیگفت
و به نظر میومد تو خودش رفته! نامحسوس ضربه ایی به پاش زدم
که به خودش اومد و نگاهم کرد اما با چشم غره ایی که فرشته بهش رفت سرشو پایین انداخت ، با این دختر چیکار کردن؟؟
اون ماهکی که پرستار من بود زمین تا اسمون فرق داشت. هه دارن انتقام چیو از این دختر بیچاره میگیرن مگه تقصیر منه!
_سپهر چی میخوای؟!
از فکر بیردن اومدم و به میرزایی نگاه کردم : من چیزی نمیخوام فقط اومدم حالتونو بپرسم!
میرزایی پوزخندی زد : خب حالا میتونی بری!
هه بهش رو دادم پرو شده! فکر کنم هنوز نمیدونه با کی طرفه
بلند شدم و نگاه مرموزی به میرزایی انداختم : اوکی من میرم اما بعدا با خبرای دست اول برمیگردم فعلا کانادا هستید دیگه هوم؟؟
میرزایی با ترس نگاهم کرد که لبخندی بهش زدم و ازشون خدافظی کردم
به زودی وارد ماجرای اصلی میشدیم! به زودی همه چی رو ، رو میکردم و تمام.
از بیمارستان خارج شدم و سوار ماشینم شدم دلم واسه ماهک تنگ شده بود
شماره ایم ازش نداشتم باهاش در تماس باشم. باید باهاش تماس میگرفتم
و یه چیزایی رو ازش میپرسیدم. به دوستام سپردم شماره ی هتلشو برام پیدا کنند ... چندساعت شمارشو دستم رسید
لبخندی زدم
شب بهش زنگ میزدم.
( ماهک )
داشتم لباسای علی رو جمع میکردم که تلفن هتل زنگ خورد و من جواب دادم
_بله؟!
_ماهک
با شنیدن صدای سپهر چشمام گرد شد : سپهر تویی؟!
_بله خانم خوبی؟!!
لبخندی رو لبم نشست : ممنون تو خوبی؟!
_خوبم. ماهک
_بله؟!
_میخوام باهات در مورد یه چیزایی صحبت کنم و ازت یه چیزایی رو بپرسم!
_اهوم بپرس!