citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

دو پارت جدید 👇👇

#پارت82
#پرستارمن

به زور جلوی اشکامو گرفتم و بالاخره هر سه تامون حرکت کردیم سمت فرودگاه ، یه جوری به خیابونا نگاه میکردم

که انگار دیگه قرار نیست اونا رو بببینیم
تو فرودگاه نشسته بودیم که یهو میرزایی رو به من گفت

_حالت نمیخواد با خانوادت خدافظی کنی؟!

پوزخندی زدم : شما که نمیذارید من اونا رو بییینم دیگه چه خدافظی؟!

سری تکون و داد و جوابی بهم نداد
واا مرتیکه ی روانی!

سوار هوایپما شدیم ، استرس داشتم و میرسیدم از هواپیما زیر لب شروع کردم به ایت الکرسی خوندن

و بالاخره بعد از چندمین هوایپما به پرواز دراومده ... یه هتل شیک رو گرفت و خودشو فرشته تو یه اتاق بودن

منو علی هم تو یه اتاق
علی بخاطر هواپیما حال‌ش بدتر شده بود و هرچقدر سعی کردم تبشو پابین بیارم نشد

از طرفیم نه شماره ی اتاق میرزایی رو میدونستم نه انگلیسیم خوب بود...

نمیدونستم چیکار کنم. اصلا تبش پایین نمیومد
از ترس یه سکسکه افتاده بودم، دیگه انقدر حالش خراب بود تصمیم گرفتم

برم هرجور که شده اتاق میرزایی رو پیدا کنم. وسط سالن ایستاده بودم
بین دوتا دری که نمیدونستم اون دوتا تو کدومش هستند.

بالاخره دلو به دریا زدم و در اولین در رو زدم ولی هیچ کس در رو وا نکرد بازم در رو زدم

که صدای خوابالود یه پسر جوون به گوش رسید

ای وای ریدی مااااهک
طولی نکشید که در وا شد و یه پسر با موهای بهم ریحته و بالای تنه ی لخت اومد جلوی در

هول زده یه معذرت خواهی کردم به انگلیسی و به اون یکی اتاق رفتم

مطمئن بودم داخل این اتاق هستند دیگه!

در رو زدم که پسره گفت

_مشکلی پیش اومده؟؟

#پارت83❌
#پرستارمن

عههه ایرانی بود پس!! پس چرا زودتر نمیگه من خودمو کشتم واسه انگلیسی حرف زدن
یه نه گفتم و میرزایی در رو وا کرد

_چی شده ماهک؟؟

_حال علی خیلی بده هر کاری میکنم تبش پایین نمیاد

میرزایی یه یاخدا گفت و کنارم زد و به سمت اتاقمون رفت این پسره ی فضولم هنوز جلوی در وایستاده بود

میرزایی خواست از علی رو ببره دکتر که همون پسر با یه بااجازه اومد داخل

_من دکترم و میدونم چطوری باید تبشو پایین بیارم لازم نیست به بیمارستان ببریدش

میرزایی با کمال میل قبول کرد و اون پسره تا صبح رو سر علی بود و کم کم تبشو پایین اورد

اینطور که فهمیدم دکتر مغزواعصابه و خیلیم معروفه امریکا زندگی میکنه اما واسه یه کاری با کانادا اومده.

خیلیم جیگر بود... بالاخره تب علی پایین اومد
من که از شدت خستگی نای بلند شدن نداشتم از اون پسره که هم اسمشو نمیدونم خستگی از چهرش میبارید

میرزایی ازش کلی تشکر کرد و به من گفت حسابی مراقب علی باشم و خودشو فرشته هم همراه با پسره از اتاق رفتن بیرون

نگاهی به علی انداختم خواب بود... خودمم که داشتم بیهوش میشدم برای همین کنارش رو تخت به سه نکشیده خوابم برد

نمیدونم چقدر خوابیده بودم که صدای کوبیده شدن در به گوشم رسید و سریع از جام پریدم

علی در همون حالت خواب بود و منم سریع بلند شدم و در رو وا کردم

با دیدن قیافه ی عصبی فرشته..

Report Page