citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

دوپارت امروز 👇 بازم پارت داریم اخرشب❤️
#پارت75
#پرستارمن

واقعا من نمیتونستم فاز این خانواده رو درک کنم . هیچی از زندگیم نمیدونستم! گیج شده بودم هنگ کرده بودم

تو ماشین بودیم که سوالمو پرسیدم : چرا واسه من از اینا گرفتید؟!
بی هیچ جوابی ماشینو جلوی خونه پارک کرد

ایش زنیکه ی نچسب ، چرا همچین میکنن؟؟؟ از ماشین پیاده شدم و خریدار رو بردم داخل
این پسره شایانم یه جوری مرموز نگاهم میکرد

ترسیدم. وارد اتاقم شدم و لباسامو تو کمد چیدم و منتظر موندم بییینم چی میخوان ازم. بعد از چند ساعت انتظار فرشته اومد داخل

بلند شدم و ایستادم
_میخوایم علی رو واسه درمان ببریم کانادا طی چند مدت اینده... من چون نمیتونم ازعلی مراقبت کنم

توام با مایی و اونجا از علی مراقبت میکنی! چشمام گرد شد من؟؟ کانادا؟؟؟ جلل خالق

_کی میریم؟؟
_هر وقت پاسپورت تو و علی اماده شد اون موقعه میریم. بعد از اتاق زد بیرون

خوشحال بودم ، درسته مثله یه پرستار میرفتپ اما خوشحال بودم پس دلیل لباس خریدن این بود

یه قر ریز دادم و سرجام نشستم.

( سپهر )
_مامان منم کاری ایران ندارم پس با سما میرم.

چشم غره ریزی بهم رفت : غلط کردی تو
_وااا

_والا
_ چرا خب؟!!

#پارت76❌
#پرستارمن

_میخوای شرکتو چیکار کنی؟
_سهند هست اونم منصرف شد نمیره خارج که!

_سهند بیچاره که اینجوری زندگیش اشوبه دیگه براش فرصتی نمیمونه که بخواد به شرکت برسه!

کلافه پوفی کشیدم : منم ایران جایی ندارم.

_بابا هست. خودش به شرکت میرسه تمام.

سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و دستاشو بالا گرفت : خدایا چرا من از بچه شانس ندارم.
خندیدم که محکم زد به شونه م : زهرمار

بغضشو قورت دادو گفت : اوکی برید هم تو هم سما ولی بخدا قسم دست از پا خطا کنید از ارث محرومتون میکنم.

با لبخند رفتم و در اغوش گرفتمش و بوسه ایی رو پیشونیش زدم : قووول که هیچ کار بدی نمیکنم.

با اخم روشو ازم برگردوند و چیزی نگفت.

باید یه کانادا و اونجا زندگی جدیدی رو شروع کنم بلکه از این یک نواختی در بیام.

خودمو رو مبل پرت کردم که سهند اومد پایین و با پوزخند گفت : مبیینم که مخ مامانو زدی!

چشم غره ایی بهش رفتم : خب که چی؟؟

_تو راحتی و قدر زندگیتو نمیدونی مثله من یه سر خر نداری که صبح تا شب اعصابتو بهم بریزه

‌_خب؟؟
شونه ایی بالا انداخت : هیچی
بهش نگاه کردم فکر نمیکردم یه روزی انقدر کلافه بیینمش

زن بد چه بلاها سر ادم نمیاره که...

نگاهشو ازم گرفت: چیه چرا اینجوری نگاه میکنی ؟؟
تو گلو خندیدم و یه هیچی گفتم که نگار با اعصبانیت وارد خونه شد ...

Report Page