citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

پارت امروز 👇 فردا انشالله بالای سه پارت داریم ❤️
#پارت74
#پرستارمن

_فعلا تا عذاب این دختر مونده یکم صبر کن وقتی حقیقتو براش رو کردم ذره ذره اب شدنشو میبیینی!

نفس تو سینه م حبس شد
این چی میگفت؟؟ یعنی چی این حرفا؟؟ دوست داشتم برم بگم همین حالا همه چی رو بهم بگید

اما ترسیدم. ترسیدم از حقیقتی که میخواست به زبون بیاره
از در فاصله گرفتم و با فکری درگیر وارد اشپزخونه شدم و منتظر موندم خودشون

بیان بیرون.
بالاخره بعد از یک ساعت بیرون اومدن و زیر نگاه سنگین صبحونه رو خوردیم ، میخواست بلند شه از اشپزخونه بره بیرون که گفت : میز صبحونه رو جمع کن

بعد اماده شو میریم بیرون! بالاخره بعد از چندمدت داشتم میرفتم بیرون هه اینا اسیر گرفته بودن

باشه ایی گفتم خیلی سریع میزو جمع کردم و رفتم اماده شدم و بعد با فرشته از خونه زدیم بیرون

تو ماشین نشستیم و اونم ماشینو به حرکت دراورد که با اخم گفت : پدرتو دوست داری؟!

واا این دیگه چه سوالی بود؟؟ معلومه که دوسش دارم کدوم دختره که پدرشو دوست نداشته باشه؟؟

_معلوم که دوسش دارم هرچند که ازش دلخور باشم

پوزخندی زد : عجب!

_چیزی شده؟!
همینطور که میدون رو دور میزد گفت : نه چرا باید چیزی شده باشه؟!

به نظر مشکوک نیومد و ترسیدم ولی دیگه نه اون حرفی نه من... جلوی یه مرکز خرید وایستاد و از ماشین پیاده شدیم

منو چرا اورده اینجا؟؟
_دنبالم بیا
سوالی نپرسیدم و فقط دنبالش رفتم که با لبخند گفت : یکم لباس بخر

هااان ؟؟؟ این چرا انقدر مهربون شد یهووو؟؟؟
دونه دونه به مغازه ها رفتیم و خودش به سلیقه ی خودش واسم انتخاب میکرد.

Report Page