citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

سه پارت امروز 👇👇

#پارت70
#پرستارمن

_هاان؟!
_ با مامان صحبت میکنم بری کانادا
با شنیدن حرفم جیغ بلندی کشید و پرید تو بغلم. _اخه من قربونت برم کهههه
پسش زدم : اااه چندش اینجوری بوسم نکن بدم میاد.

خندید و چشمکی زد : واسه دوست دخترات که بدت نمیاد واسه من بدت میاد؟!
خندیدم : اوتا فرق دارن.

یه اوووی بلند گفت و بلند شد و رفت...

( ماهک )

روزها پی هم گذاشت و من هر لحظه بیشتر احساس تنهایی میکردم ، به قدری تنها بودم که علی شده بود همدم من

و من براش حرف میزدم و دردودل میکردم. از خونه هم حق بیرون رفتن نداشتم... چهارماه دیگه مثله برق و باد گذشت

و تقریبا من ۷ماه بود که ازدواج کرده بودم. رسما کلفت این خونه شده بودم. شایان هم هر لحظه بیشتر باهام بدرفتاری میکرد

هه واقعا جالب بود ، این وسط فقط اونو کم داشتم. دیگه سپهر روندیده بودم کمی دلتنگش بودم.

از صبح با دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم! نزدیک عادت ماهیانه م بود به طرف کشوی کمدم رفتم که پد بردارم

اما با دیدن نایلون خالی اه از نهادم بلند شد
حالا من چه غلطی بکنم؟!

دعا دعا میکردم فعلا عادت نشم و زمانش به عقب بیوفته تا بعد بگم فرشته واسم پد بهداشتی بگیره

اما با رفتن به دستشویی نزدیک بود گریه بگیره!
فرشته و میرزایی رفته اخر هفته رفته بودن شمال و فقط منو شایان و علی خونه بودیم.

خودمم که نمیتونستم برم بخرم چه گوهی بخورم حالا؟!

#پارت71❌
#پرستارمن

_ماهک بیا صبحونه ی منو بده!

با شنیدن صدای شایان واقعا دیگه میخواستم بزنم زیر گریه ، بدبختی پشت بدبختی هم درد داشتم هم پد نداشتم

نمیدونستم چیکار کنم! میترسیدم راه برم. به هر بدبختی بود از اتاق زدم و اونم طبق معلول جلوی تلوزیون نشسته بود

پوفی کشیدم و اروم اروم به طرف اشپزخونه رفتم و با اون دردم شروع کردم به درست صبحونه

الهی کوفت بخوره! گیر کنه تو گلوش!!

وقتی صبحونه اماده شد صداش زدم و اونم اومد تو اشپزخونه بی هیچ حرفی شروع کرد به خوردن
دستمو رو شکمم گذاشتم! اااخ چقدر درد داشتم نامحسوس شروع کردم به مالیدن شکمم

که زیر دلم تیر کشید وناخداگاه یه اخ تقریبا بلند گفتم... در حالی که لقمه ش تو دهنش بود سرشو بلند کرد

_چته؟!
انقدر درد داشتم که نمیتونستم حرف بزنم فقط لبو گاز گرفتم
حس کردم صداش کمی نگران شد:چته؟!

زیر لب گفتم: هیـ…چی

_هیچی ؟! رنگت پریده!

بازم یه درد شدید زیر دلم حس کردم و بعد گرمی خون رو رونم
واای خدااا
_اااخ

بلند شد : دختر جون باتوام میگم چته؟!
خواستمو بگیره اما با دیدن رد خون رو شلوار روشنم ابرویی بالا انداخت
_پریودی؟!

از خجالت لبمو به دندون گرفتم و خودمو فوش دادم که چرا دیشب شلوار پوشیدم.

_قرص داری؟!
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم

_نواربهشتی داری؟!
اونم گفتم که یه باشه گفتو از اشپزخونه زد بیرون
ههه دلم خوشه برادر شوهر دارم. مثله گاو سرشو پایین انداخت رفت بیرون

#پارت72❌
#پرستارمن

همونجا رو زمین نشستم ، زمین سرد بود و این دردمو بدتر میکرد اما خب چاره ایی نداشتم.
مثله بچه ها زدم زیر گریه

من کی انقدر بی کس شدم که خودم خبر ندارم؟؟ من چرا انقدر اون همه خوشبختی رو نمیدونستم؟!

بابا خوشبختی منو نابود کرد. میتونست جلوی ازدواجمو بگیره اما نگرفت
معلوم نبود چرا انقدر از میرزایی میترسید؟

نمیدونم چقدر داشتم زار میردم که باز شایان اومد تو اشپزخونه
اما اینبار یه نایلون تو دستش بود
با چشمای گریون بهش نگاه کردم

نایلون رو به طرفم گرفت: بیا وسایل مورد نیارت این توعه!

نایلون رو از دستش گرفتم و یه زیر لب یه تشکر کردم اونم بی هیچ حرفی از اشپرخونه بیرون رفت.

نبابا پس اینم قلب داشت. دردم بهتر شده بود اما هنوز نمیتونستم با شایان رو به رو شم

نمیدونم چرا انقدر ازش خجالت میکشیدم. شامشو حاضر کردم و رفتم تو اتاق
به علی رسیدم

اخرای شب بود نمیخواستم بخوابم که سروصداهایی که ازبیرون شنیده شد
اول فکر کردم که شاید داره با تلفن صحبت میکنه

اما با شنیدن صدای یه زن چشمام گرد شد
هااان چییی شد؟؟؟؟
دختر اورده خونه ؟؟؟ بلند شدم و گوشمو به در چسبوندم

صدای خنده میومد
صدای حرق زدنشون شنیده شد اما نمیدونستم چی میگن

وای دلم میخواست در رو وا کنم بییینم کی به کیه
اما نمیشد یعنی میترسیدم...

همینجوری داشتم گوش میدادم که یهو تقه ایی به در خورد
صاف سرجام ایستادم و بعد صدای شایان به گوش رسید.

Report Page