citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

دو پارت امروز 👇👇
#پارت65
#پرستارمن

یک ساعتی بود که خودمو تو اشپزخونه مشغول کرده بودم و دیگه کم کم باید اون دوتا هم میومدن
سپهرم تو هال نشسته بود داشت تی وی نگاه میکرد.

انگار خونه ی خاله شه! زنگ در به صدا دراومد خواستم بلند شم برم در رو وا کنم
که صدای سپهر به گوش رسید

_من باز میکنم!
هوووف خدای من مطمئنم یه دعوای بزرگ داریم سر این.
ترجیح دادم بیرون نرم و غذامو درست کنم.

صدای میرزایی زنش به گوش رسید انگار هنوز متوجه به سپهر نشده بودن!
_ تو اینجا چیکار میکنی؟!

اوووف دعوا شروع شد
_کسی به مهمونش میگه تو اینجا چیکار میکنی؟!
صدای میرزایز خطاب به فرشته شنیده شد

_بروپیش اون دختره
صدایی از فرشته نیومد و دو سه دقیقه بعد وارد اشپزخونه شد... صداییم از اون دوتا شنیده نشد.

استرس داشتم! سلامی به فرشته دادم که با پوزخند نگاهم کرد
_ چرا این پسره رو راه دادی اینجا؟

_خودش اومد تو بخدا

پوفی کردو نشست ، استرس داشت اینا چشونه اخه؟! انتظار داشتم میرزایی و سپهر صداشونو بلند کنند و داد و بیداد راه بندازن
اما در کمال تعجب عادی بودن!!

عییی خدا چشونهههه!!!
نفسفمو کلافه بیرون دادم و برنجمو درست کردم که صدای بهم خوردن در به گوش رسید
و بعد صدای دادم میرزایی
_کجاییی دختره ی خیررررره سررررر

وااای خدا سپهر چی بهش گفته یعنیییی؟!

#پارت66❌
#پرستارمن

اومد تو اشپزخونه ازترس کف گیر از دستم افتاد و اب دهنمو پرصدا قورت دادم

_بله؟!
با قیافه ی شخمگین نگاهم کرد : به چه حقی این الاغو راه دادی تو خونه؟!
_بخدا خودش اومد تو

_غلط کردی
و بعد محکم بازومو گرفت : این پسره حق نداره بیاد تو خونه ی من
و بعد مکث کرد : نکنه چیزی بینتون هست؟!

اب دهنمو پرصدا قورت دادم :چی؟!

_چرا رنگت پریده؟!

واای خدا الان که همه چی رو لو بدم. با استرس گفتم : بخدا ... هیجی نیـ...ست.

روکرد سمت فرشته : اینو برده بودی دکتر؟!

داشت بهم تهمت میزد ، یه ندایی درونم گفت چه تهمتی خب حقیقته تو با سپهر رابطه داشتی!! خب اره داشتم اما هنوز بکارتم سالمه!

_نه!!

خشمگین به فرشته نگاه کرد: چرااا؟؟؟

_تو چیزی نگفتی!
غرید : من باید بگم؟؟؟ خودت عقلت نمیرسه؟؟؟

‌_به من چههه؟؟ مگه دست منه؟!
هولم داد به طرف فرشته : این جنده رو همین امروز میبری دکتر معاینه کنند.

و بعد تهدید کنان انگشتشو تکون داد : وااای به حالت اگه دختر نباشی!

با تمسخر گفتم ‌: من به پاکی خودم اطمینان دارم!
_ههه خواهیم دید
از اشپزخونه بیرون رفت تا خواستم نفس عمیق بکشم بازم اومد تو
_بده عقبشم چک کنن بیینیم داده یا نه!!

با چشمای گرد شده به طرفش برگشتم. وااای نه میفهمن کهههه...

Report Page