citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

سه پارت امروز 👇👇
#پارت54
#پرستارمن

میرزایی با اخم گفت : تو دیگه کی هستی؟!
سپهر با اخم جلو اومد و رو به میرزایی گفت : هر چی طلب این اقاست ( با دستم به پدرم اشاره کرد ) میدم ولی با ازدواج اجباری این دختر مخالفم.

بابا تعجب کرده بود که این پسر کی میتونه باشه. خوشحال شدم و یه لبخند زدم اما حرفی که میرزایی زد لبخند رو لیام ماسید

_ بیین پسرجون نمیدونم کی هستی اما طلب این اقا با پول و اینا حل نمیشه.

سپهر دست تو جیب شلوارش فرو کرد : جدی؟!
میرزایی سرشو تکون داد که سپهر جلوتر اومد و نیم نگاهی بهم انداخت

یهو میرزایی گفت : تو چیکارش میشی؟

سپهر پوزخندی زد : من دوستشم و همینطور رئیسش و نمیخوام ماهک ازدواج کنه!

راستش سپهر یه جوری بود حس میکردم قراره یه کارایی بکنه چون مشکوک بود و یه جوری به ادم نگاه میکرد

و این منو مترسوند ،جالب اینجا بود یه جوری با میرزایی صحبت میکرد انگار اونو میشناسه!

_تو چی داری میگی پسر؟؟ بیا برو بیرون ما به کارمون برسیم تموم.

سپهر پوزخندی زد : عجب!

میرزایی دیگه کم کم داشت عصبی میشد و میخواست به نوچه هاش زنگ بزنه اما با حرفی که سپهر زد متعجب ایستاد و با چشمای گرد شده به سپهر نگاه کرد

_ میخوای این دخترم مثله صدف به جنون بکشی؟!
جانم؟؟ صدف دیگه کیه؟!


میرزایی همچنان به سپهر زل زده بود و فرشته هم با شنیدن حرف سپهر رنگش پریده بود

وا ... یعنی چی این حرفا؟؟؟؟
_ تو صدفو از کجا میشناسی؟؟

سپهر پوزخندی زد : مگه مهمه؟!
_ تو فکر کن اره


#پارت55❌
#پرستارمن

_خب که چی؟؟
_ چی خب چی؟!

میرزایی دیگه حرصش بالا اومده بود ، حس میکردم سپهر یه چیزی زیر سر داره که اومده اینجا
مگرنه چرا من باید براش مهم باشم؟؟

‌_پسرجون بگو دردت چیه؟؟

سپهر خندید : من که دردی ندارم فقط میخوام بگم یا ماهک حق ازدواج نداره یا اگرم داشته باشه باید بعد از ازدواج پرستار من بمونه.

میرزایی عصبی جلو اومد و به دو سه تا از نوچه هاش اشاره کرد که بیان سپهر رو ببرن اما سپهر ریلکس جلو رفت
و خم شد و دم گوش میرزایی یه چیزایی گفت

این واسه منفعت خودش داشت اینجوری میکرد... میخواست بعد از ازدواجمم باهاش باشم. ههه منو باش که اول چقدر خوشحال شدم.

نفسمو کلافه بیرون دادم

نمیدونم چی داشت به میرزایی میگفت که هر لحظه بیشتر رنگش میپرید
و متعجب از سپهر فاصله گرفت و دستشو به معنی صبر یه طرف نوچه هاش درازکرد

لبخند رضایت بخشی رو لبای سپهر نشست
میرزایی کراوتشو کمی باز کرد و با صدایی که میلرزید رو به عاقد گفت : خطبه رو بخون!

خشکم زد ، این چیکار کرد؟؟ مگه نمیخواست جلوی ازدواج منو بگیره پس حالا چی شد؟!

واای خدا خودت رحم کن! بالاخره عاقد خطبه رو خوند و من همون اول جوابشو دادم ، این پسره هم که نمیتونست حرف بزنه و میرزایی خودش

به جاش بله رو داد... تمام مدت نگاهم به سپهر بود که با همون نگاه سردش نگاهم میکرد

نمیومد اینجا سنگین تر بود که!! معلوم نیست چی به این عوضی گفت.

#پارت56❌
#پرستارمن

اون کوفتیا رو امضا کردم و بی هیچ حرفی از سالن عقد بیرون اومدم دیگه نه میخواستم بابا رو بیینم نه سپهر رو

تو سالن ورودی نشستم تا بیان دنبالم و به خونه ی شوهر برم هههه
حس کردم که کسی کنارم نشسته سرپو بلند کردم

با دیدن سپهر با اخم رومو ازش برگردوندم.

_ تو که دلیل کارمو نمیدونی پس لطفا قضاوت نکن!
پوزخندی زدم : بسه سپهر
_ماهک
_هیچی نگو مرسی!

_دختره ی لج باز

لبامو جلو دادم و چیزی نگفتم که لپامو کشید
_بهت گفتم که نگران چیزی نباشه
و بعد بلند شد و رفت

دلم میخواست زار بزنم!! چه راحت حرف میزد ، چه راحت میگفت نگران نباشه!
خب حقم داره اون با یه ادم که زنده ش با مرده فرقی نداره ازدواج نکرده

این منه بدبخت برگشتم که باید به جا ازدواج کردن پرستاری یکی دیگه رو بکنم!
بالاخره میرزایی بابا اومدن
اصلا حرفی با، بابا نزدم نمیخواستم ببیینمش

میرزایی و زنشم حسابی عصبی بود ، هه برن به درک

بدون اینکه از بابام خدافظی کنم ،از محضر بیرون اومدم و یکی از نوچه های میرزایی در رو واسم کرد و سوار شدم

یکم از شیشه ی ماشینو دادم پایین ، قرار بود منو اون پسره باهم بریم و میرزایی و زنش با یه ماشین دیگه

داشتن اون پسره رو سوار میکردن که صدای بابا به گوش رسید

_ماهکم امیدوارم منو ببخشی دخترم! شرمندتم عزیزدلم بخدا شرمندتم. امیدوارم روزی دلیل کارمو بفهمی و منو ببخشی

پوزخندی زدم و نگاهمو برگردوندم. از همه دلخور بود و الان هیچ حسی نداشتم
ماشین به حرکت در اومد و سرنوشت تازه ی من نوشته شد.

Report Page