citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

#پارت۴۷
#پرستارمن

شروع کردم واسش خوردن و اونم رانندگی میکرد البته با سرعت کم
یه اهای ریزیم میکشید ، نمیدونم چقدر داشتم براش میخورد که گفت : ماهک داره میاد

نمیخواستم ابشو بخورم برای همین سرمو بلند کردم اونم چندتا دستمال کاغذی داد و یکم با دست براش مالیدم تا ابش اومد.

و خودشو تو دستمال خالی کرد و از پنجره پرتش کرد بیرون
_ههه چرا اینجوری پرتش کردی؟!

از گوشه چشم نگاهم کرد: میخوام بچه هامو گربه بخوره.
از لحنش به خنده افتادم :وااا
_والا تو که نمیخوری!

صاف نشستم و دیگه هیچی نگفتم ، به جز دادن ادرس خونه مون بهش!
خجالت میکشیدم ادرس خونه مونو بهش بدم اون تو یه خونه ی برزگ باباشهر زندگی میکرد، منم تو یه خونه قدیمی پایین شهر...

به خونه رسیدیم و من از ماشین پیاده شدم البته قبلش ازش تشکر کردم که فقط باتکون دادن سرش

جوابمو داد. در خونه رو وا کردم و به داخل رفتم اونم پاشو رو پدال گاز گذاشتو حرکت کرد.

کفشامو در اوردم و وارد خونه شدم صدای تلوزیون میومد و بابا داشت اخبار میدید
زیر لب صدامی کردم که سریع بلند شد

_تاالان کجا بودی؟!

_سرکار
_ سرکارت اون ماشین بود؟!
_اون ماشین صاحب کارم بود ، چون دیر کارم تموم شد منو رسوند.

بابا ،با اخم جلو اومد: انقدر اذیت نکن دختر جون
_اذیت کردن کجا بود؟!
_حق نداری سوار ماشین غریبه هاشی
پوزخندی زدم: شماهم حق ندارید منو به ازدواج اجباری محکوم کنید.

_هر کاری که دلم میخواد میکنم و توام حق نداری نه بگی!
ناخداگاه از این همه تنهایی خودم بغضم گرفت و سرمو پایین انداختم

_بعد از مردن مامان فکر کردم شما میشد همه ی کس و کارام همیشه کنارم میمونید و نمیذارید اسبی بهم برسه
نفسمو کلافه بیرون دادم : اما حالا مبییینم اسیب بزرگ رو خودتون میخواید بهم بزنید ، دست خوش!

و بعد پایان حرفم بدون اینکه به صدازنای بالا توجه کنم به اتاقم پناه بردم واجازه دادم اشکام راه خودشونو باز کنند.

Report Page