citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

#پارت46
#پرستامن

دوستان خوبم قبل از اینکه پارتو بخونید یکم باهاتون حرف دارم لطفا لطفا با دقت بخونید❌

1.من هر روز پارت میذارم حتما صبحا پارت داریم حالا یا دوتا پارت باهم میذارم صبحا یا یه پارت صبح و یه پارت شب پس خواهشا خواهشا چنلو چک کنید چون من با تعداد بازدیدایی که میخوره چنل انرژی میگیرم واسه نوشتن 😍
2. رمان تا اخر ادامه داره و هر روز پارت هست.
3.نمیتونم بیشتر از دو الی سه پارت بذارم چون به جز این رمان چندتا رمان دیگه هم دارم و حسابی سرم شلوغه اما بدون پارت نمیذارمتون خیالتون تخت❤️
4.وقت گروه نقدو ندارم بخدا گاهی اوقات ناشناس میذارم یا برید پی وی ادمین نظرت بدید حتمااااا میخونم تک به تکتون اما نمیتونم جواب بدم ❤
در اخر دوستون دارم خیلی زیااادهاااا😍😘
بریم سراغ پارت سومممم امروز 👇👇👇


انصافا سهند هیچی کم نداشت نه از نظر قیافه نه پول همه چیش اوکی بود به دختر عمه ش حق میدم قبول کنه و سمج شن!
اگه پسر میرزایی هم اینجوری میبود من دیگه هیچ نمیخواستم.

کاش اونا هم مثله خانوادی سپهر اینا بودن اون وقت با سر قبول میکردم عروسشون شم. میرزایی پولدار بود خیلیم داشت

اما به شدت خسیس بود و دست به زنم داشت. پسرشم نمیدونم شاید یکیه مثله خودش
پسر کو ندارد نشان از پدر؟!

پوفی کشیدم و نشستم اونا هم مشغول کار خودشون شدند ، منم بیکار میچرخیدم واسه خودم. کل روز منتطر سپهر موندم که صدام بزنه واسه کاری

اما هیچ به هیچ... تقریبا ساعتای هشت شب بود و منم از عمارت بیرون اومدم بعد از رفتن اونا خونه تو سکوت مطلق بود.

هر چی سر خیابون منتظر تاکسی موندم نیومد ، حالا من چطور برم خونه؟! پوفی کردم و اروم کنار جاده شروع کردم به قدم زدن

تو فکر بودم که یهو صدای بوق ماشینی به گوش رسید با فکر اینکه مزاحمه چینی به دماغم دادم و بی توجهی کردم

یهو دیدم ماشین هم قدم با حرکت میکنه و بعد صدای اشنایی به گوش رسید

_بیا برسونمت
سرمو چرخوندم با دیدن سپهر ابرویی بالا انداختم و ایستادم :تو اینجا چیکار میکنی؟!

جوابی بهم به جاش درماشینو واسم باز کرد. تردید داشتم سوار شم یا نه وقتی تردیدمو دید عصبی گفت
_بیا دیگه چرا ناز میکنی؟!

شونه ایی بالا انداختم و سوار شدم ، مگه این نگفت باهم نمیریم بیرون؟! پوفی کشیدم معلوم نیست با خودش چند چنده!

بی هیج حرفی حرکت کرد و سکوت بینمون بود یهو گفت
_نمیخوای بهش دست بزنی؟!
چشمام گرد شد : به چیی؟!

با دست به برجستگی بین پاش اشاره کرد یه اهان گفتم خندیدم
_پریودمااا
سرعتشو کم کرد : اشکال نداره فقط ساک بزن !

یه باشه گفتم و کیفمو کنار پام گذاشتم و خم شدم و شلوارشو باز کردم و اروم اروم مردونه ی خوشملشو از تو شلوار کشیدم بیرون

_اووف دلم واسش تنگ شده بود
‌_پس بخورش

یه چشم گفتم و سرشو گذاشتم تو دهنم.
فردا عیدی داریدااا🙈

Report Page