citi
🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁#پارت45
#پرستارمن
چندساعتی گذشته بود هنوز جر و بحثشون به گوش میرسید ،من که حوصله م سر رفته بود هم اینکه کنجکاو بودم بییینم چی میگن.
همین جوری داشتم واسه خودم مگس میپروندم که صنم وارد اشپزخونه شد و همینجور که سینی چایی رو میز میذاشت خطاب به من گفت
_ماهک برو داروهای اقا رو بده.
یه اوکی گفتم و بلند شدم و اب پرتغال اماده رو که تو یخچال گذاشته بودم همراه با داروهاش تو سینی گذاشتم و به از اشپزخونه خارج شدم
امیدوار بودم سپهر یکم از جریان امروز واسم تعریف کنه گرچه میدونم هیچی نمیگه.
دو تق به در زدم و وارد شدم رو مبل نشسته بود و پاشو رو پا انداخته بود وداشت سیگار میکشید
مگه سیگاری بود؟؟ پس من چرا من تا حالا ندیدم! یه سلام دادم جلو رفتم رو مبل کنارش نشستم و دونه دونه قرصا رو از جاشون دراوردم به طرفش گرفتم
اب پرتغالم دادم دستش بی هیچ حرفی خورد و لیوانو داد دستم. حرفی نزد انگار عصبی بود چون با پاش به میز ضربه های ریزی میزد.
_ سیگار میکشی؟!
همینطور که نگاهش به میز بود جواب داد : وقتایی که عصبیم فقط
_چرا باید عصبی باشی؟!
کلافه سیگار رو تو جا سیگاریش خاموش کرد
_بیخیال
_حرف بزن اروم شو.
_نمیخوام
_سپهر
_ هوم؟!
نفس عمیقی کشیدم : امروز چی شده بود؟!
اینبار واسه جواب دادن نگاه کرد : تو کارت یه چیز دیگه ست نباید دخالت کنی تو مسائل خانوادگی!
ایش گاومیش چشم غره ایی بهش رفتم و نگاهمو ازش گرفتم. اونم باز تو فکر فرو رفت نه این حرف نمیزد
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ، شاید بقیه چیزیی فهمیده باشن.
به اشپزخونه رفتم و سینی تو سینک گذاشتم و رو به بقیه گفتم : چیزی فهمیدید؟!
شکوفه سرشو تکون داد : اره
_خب این داد و بیدادا واسه چیه؟!
_دو شب پیش واسه اقا سهند رفتن خواستگاری دختر عمه ش نگار، دختره قبول کرده ازدواج کنه اما اقا سهند نه
الان شوهر عمه ش اومده بود دادو بیداد میکرد که باید دخترمو بگیری!
_واااا این سبک بازیا چیه؟؟
انگشت شصت و اشارشو بهم مالید :عزیزم بخاطر پولشونه پول