citi
🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁#پارت33
#پرستارمن
صبح روز بعد ماهک اومد و اینبار خیلی سرد برخورد کرد انگار نه انگار که ما یه قول و قرارایی باهم داشتیم.
منم بهش محل ندادم و اونم توجهی نکرد. تقریبا ساعتای ۴بعد از ظهر بودکه عرفان اومد
از قیافه ش معلوم بود حسابی دیشب حال کرده
باهم مردونه دست دادیم و یکم خوش و بش باهم کردیم که چشمکی زد
_پرستارت کو؟؟؟
_پایینه
_جوووون بگو بیاد بالا بببینم.
_اونو میخوای چیکار؟؟
شیطون بازم چشمکی زد : میخوام بییینم کی رو میکنی؟؟
خندیدم و یه اوکی گفتم و بلند شدم به طرف در رفتم و زنگ اشپزخونه رو فشردم ، اینجوری دیگه ماهک میومد بالا
خودمم رو به روی عرفان نشستم و در موردش دیشب ازش پرسیدم که گفت حسابی خوش گذشته همزمان با دوتا دختر رابطه داشته!
حدود ده مین بعد ماهک با دوتا فنجون قهوه وارد اتاق شد و همینطور که قهوه ها رو میز میذاشت گفت
_نمیدونستم قهوه ی تلخ میل میکنید یا شیرین برای همین هردوشو تلخ اوردم اگه خواستید شیرین کنید.
عرفان برای چابلوسی یه تشکر کرد و نامحسوس به من چشمک زد
خندم گرفت. ماهک تیز تر از این حرفا بود فهمید و یه چشم غره بهم رفت
تو گلو خندیدم
_عرفان این خانوم ماهک پرستار جدیدمه
سپس رو کردم سمت ماهک : عرفان دوست صمیمیم
ماهک یه خوشبختم گفت و همچنین عرفان! ماهک خواست از اتاق بره بیرون که عرفان گفت
_میرید؟؟
ماهک ابرویی بالا انداخت : نرم؟؟؟
شونه ایی بالا انداخت: نمیدونم خودتون میدونید.
میدونستم دردش چیه و چرا میخواد ماهک بمونه ! برای همین با اخم گفتم