citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

#پارت32
#پرستارمن

_نه حالم خوب نیست فقط
بلند شد و بهم نگاه کرد : چی شده؟؟
ابرویی بالا انداختم : مهمه واست؟؟

_نه! فقط کنجکاوم.

پوزخندی زدم : نباش
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد : اوکی میتونی بری!

یه مرسی گفتم بی هیچ حرفی از اتاق زدم بیرون ، لباسامو پوشیدم و از اون عمارت بزرگ خارج شدم.

( سپهر )

رفتن ماهک رو دنبال کردم ، عحیب بود این دختر خیلی دوست داشتم تو کارش سردر بیارم اما نمیتونستم!

یعنی این اجازه رو به خودم نمیدادم. خودمو رو تختم پرت کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد

نگاهی به گوشیم انداختم شماره ی دوستم عرفان بود تماسو وصل کردم.

_الو سپهر
_بله؟؟
_شب میای مهمونی؟؟

_چه جور مهمونی؟؟؟

_از اونا که دوست داری.

ابرویی بالا انداختم : چند نفرن؟!
_زیادیم هر کدوم یه دختر

_عجب

_اره
حوصله نداشتم برم، یعنی حوصله ی اینجور رابطه ها رو ندارم دیگه برای همین مخالفت کردم

_نه داداش خوش بگذره من نمیام.
پوفی کشید : ایی بابا سپهر

_همینه که هست
صداش شیطون شد : شنیدم یه پرستار خوشگل طور کردی داری اونو میکنی هوم؟؟

خندیدم : نه بابا
_اره جون خودت یه دوره همه ی پرستارتو کردی حالا اینو نکنی؟؟؟
بازم خندیدم که گفت : فردا میام پرستار کردنیتو میبیینم فعلا
یه فعلا گفتم گوشی رو قطع کردم
پرستار کردنی؟؟؟؟

Report Page