citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

#پارت31
#پرستارمن

_چرا بسه؟؟ منم ازدواجم سنتی بود و بعدها عاشق مامانت شدم. تو چرا نتونی؟؟
حوصله نداشتم صحبت کنم برای همین گوشی رو قطع کردم

رو نوک پا چرخیدم بازم برم تو اشپزخونه که یهو سهند رو پشتم سرم دیدم ،ترسیده هینی کشیدم.

_دارن مجبورت میکنن ازدواج کنی؟؟

فالگوش وایستاده بود؟؟؟ اب دهنمو پرصدا قورت دادم

_نه!
خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت
_ ازت سوال پرسیدم ، درست جواب بده

تو چشماش نگاه کردم : چیکاره ی من هستید؟؟
خندید : هیچ کاره
_پس چرا باید جواب سوالتونو بدم؟؟

شونه ایی بالا انداخت : شاید بخاطر اینکه من صاحب کارتم.
ابرویی بالا انداختم : شما؟؟؟

یه اهوم گفت
پوزخندی زدم : صاحب کار من مادرتون و برادرتون هستند نه شما

ابرویی بالا انداخت:عجب!

_بله
دستمو از دستش کشیدم بیرون و فوری از اونجا دور شدم
دلم میخواست برم پیش سپهر ازش مرخصی بگیرم دلم قدم زدن میخواست.

حالم گرفته بود... اما خب باهاش قهر بودم نمیتونستم برم
کلافه پوفی کشیدم و تردید داشتم ، مادرشم الان خونه نبود

تردید رو کنار گذاشتم و به طرف اتاقش رفتم در زدم
صدای بم مردونه ش به گوش رسید

_بیا تو
وارد اتاق شدم ،دستامو جلو دادم و لبامم غنچه کردم

_میشه من برم؟؟

ابرویی بالا انداخت : کجا؟؟
نفس عمیقی کشیدم : حالم خوب نیست
_نکردمت میخوای بری؟؟

Report Page