citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

#پارت26
#پرستارمن

کمی تو جاش جا به جا شد : از کارت راضی هستی؟؟؟ یعنی اون خانواده ی صالحی اذیتت نمیکنن؟؟؟ فکر کنم پرستار پسر مریضشونی اره؟؟؟


اووه این از کجا میدونه؟؟؟ یاخدا نکنه میدونه با سپهر هم رابطه دارم . نه ایم امکان نداره سریع این فکر مزخرفو از خودم

دور کردم...
_اره همه چی خوبه!
_پسرش چه مشکلی داره؟!
_بیماری قلبی داره

_اهان ، اوکی حله.
دیگه نه اون حرفی زد نه من اخرشبم محمد و مرجان منو رسوندن خونه
بماند که اصلا با،بابام صحبت نکردم

و یک راست به اتاقم رفتم ، لباسامو عوض کردم و خوابیدم.

صبح روز بعد با یه حالت خسته به سرکارم رفتم خدا رو شکر سپهر خونه نبود ... منم تونستم تو اتاقش یکم خلوت کنم.

اگه من عروط میرزایی میشدم چی میشد ؟؟ اگه اذیتم میکرد .... اگه کتکم بزنه! اگه پسرش یه روانی باشه مثله خودش چی؟؟؟

پوزخندی زدم... میرزایی خیلی پولداره اما از اون پولدارای گدا که تو خونه ی قدیمی زندگیی میکنن و به زن و بچه شون سخت میگیرن.

فکر کنم پسرشم مثله خودشه...! هعی اینم از شانس من ، هیچ وقت بابا رو نمیبخشم اون نباید منو مجبور کنه به این ازدواج

انقدر فکر کردم که سرم داشت میترکید ، چشمامو رو هم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم

و از اتاق رفتم بیرون ، از پله هام پایین رفتم که صدای داد یه نفر به گوش رسید
با ترس به سمت صدا که تو پذیرایی بود حرکت کردم

با دیدن داداش سپهر که عصبی پشت تلفن داد میزد ابرویی بالا انداختم
انقدر عصبی بود که صورتش قرمز شده بود و تند تند قفسه ی سینه ش بالا و پایین میشد.

یعنی چی شده؟؟؟ کنجکاو شدم بدونم چی شده اما اگه میرفتم ازش میپرسیدم هیچ جوابمو نمیداد

بلکه از اون بالاهم پرتم میکرد پایین و تمام. سعی کردم بر حس فضولیم غلبه کنم و از اونجا برم

گشنم شده بود برای همین رفتم تو اشپزخونه جلوی در اشپزخونه بودم که صدای خدمه ها به گوش رسید.

Report Page