citi

citi

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

#پارت25
#پرستارمن

رو به روی مرجان خواهرم نشستم و دماغمو بالا کشیدم و بهش گفتم : شرمنده این موقعه مزاحمت شدم میدونم الان اقا محمد برمیگردن مـ...

پرید میون حرفم : اینجوری نگو عزیزدلم. بگو بییینم چی شده؟؟
شونه ایی بالا انداختم : نمیخوام درموردش حرف بزنم

سپس دستامو از هم باز کردم : میشه بغلم کنی؟؟

خندید و اونم دستاشو از هم باز کرد . لبخندی زدم و رفتم کنارش رو مبل سه نفر نشستم و بغلش گرفتم

_الهی من قربونت برم اینجوری غمگین نبیینمت هااا

_اجی
_جانم؟!
سرمو رو پاش گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد : تو از زندگیت راضی هستی؟!

_واااا معلومه که راضی هستم یه شوهر خوب دارم یه دختر مثله دست گل دارم چرا باید ناراضی باشم؟!

_نمیدونم.
_ماهک چی شده؟
_هیچی
_پس این سوالا چیه؟؟

_خب واسم سوال پیش اومد ... من از زندگی متاهلی میترسم، میترسم مسئولیت به اون سنگینی رو قبول کنم و موفق نشم
خیلی میترسم.

_ترس اصلا نداره عزیزم. خیلیم خوبه البته بستگی داره شوهرت چه جوری باهات رفتار کنه!

_اگه بد باشه چی؟
خندید : وااا ماهک تو که انقدر منفی نبودی این حرفا چیه! به این چیزا فکر نکن.

یه اه کشیدم و چیزی نگفتم، چند دقیقه بعد اقا محمد اومد ... ۵ساال از خواهرم بزرگتر بود و ازدواجشون کاملا سنتی بود

خداروشکر که خواهرم خوشبخته من که چیزی جز بدبختی ندارم.
بعد از شام رو نبل تک نفره نشستن اقا محمد هم کنارم نشست

_ چه خبر‌؟؟ کارا خوب پیش میره؟

لبخندی زدم : خداروشکر اره

_شکر... ازت چندتا سوال دارم ازت
_میشنوم.

Report Page