citi
🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁#پارت23
#پرستارمن
_این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟!
شونه ایی بالا انداختم : فیلما...
خندید : زیاد میبینی؟!
_اهوم
_عجب
_بله
_من باید برم دیرم شده
_اوکی
یه خدافظی کردم و از تراس بیرون اومدم و لباسامو عوض کردم و به خونه ی خودمون رفتم.
سرکوچه بودم دیدم که در خونه مون بازه و چند نفر جلوی در ایستادن ... چشمامو ریز کردم، یعنی کی هستن؟!
پا تند کردم و با قدمای بلند به طرف خونه مون رفتم هر چی به خونه نزدیک میشدم صداها واضح تر میشد
_ احمد من کاری به این چرت و پرتا ندارم هر حرفی زدم باید بهش عمل کنی
صدای بابام به گوش رسید : من نمیتونم وادارش کنم کاری انجام بده.
کیو وادار کنه؟؟؟ اینا اصلا کی هستن؟! وارد حیاط خونه شدم دوتا مرد قد بلند و یه مرد قدکوتاه وسطشون داشتن با ، بابا صحبت میکردن
_همین که گفتم.
باباخواست جوابشو بده که خودم بابا رو صدا زدم همه ی سرا به طرفم چرخید
و اون مرد قد کوتاه کسی نبود جز میرزایی
اب دهنمو پرصدا قورت دادم . پس داشتن در مورد من صحبت میکردن !
میرزایی با لبخند نگاهی به سرتاپام انداخت
_به به! بیین کی اینجاست عروس خانوم.
ابرویی بالا انداختم : عروس خانوم؟!
_اره مگه احمد چیزی بهت نگفت هوم؟!
سپس رو کرد سمت بابا : چیزی بهش نگفتی؟!
بابا سرشو شرمنده پایین انداخت.