Citi

Citi

M°o°N° a

#پارت9
#پرستارمن

بابا دستی به گوشه لبش کشید و رو به سهند گفت: وقتشه سروسامون بگیری و مرد خونه شی!
نگاهمو به سهند دوختم چیزی نمیگفت فقط به بابام نگاه میکرد

_خودت کسی رو در نظر داری؟!
سهند سرشو به نشونه ی نه تکون داد... هه اقا رو مثله میخواد بگه من دوست دختر ندارم

_خوبه! به مامانت میگم یکی رو واست انتخاب کنه!
سهند بازم چیزی نگفت و سپس بابا رو کرد سمت من
_و توسپهر

_بله؟!
_فعلا نمیخوام ازدواج کنی چون زوده برات ! فقط میخوام رو شرکت تمرکزکنی و با بیماریت بجنگی که بتونی درمانش کنی

باشه ایی گفتم ، حرفاش فقط همین بود ؟؟؟
_فعلا همینا بستونه ! بعد خیلی چیزای دیگه رو بهتون میگم !

بابا هر وقت اینجوری صحبت میکرد بعدش یه نقشه ایی داشت خدا رحم کنه! ازاتاق بیرون اومدیم و هر کس به اتاق خودش رفت

( ماهک )

تو تلگرام داشتم واسه خودم میچرخیدم که یهو صدای بابا که داشت اسمو صدا میزد به گوش رسید
نت رو خاموش کردم و از اتاق رفتم بیرون
_جانم؟!

_بیا اینجا بشین!
با دست به کنار خودش اشاره کرد... سری تکون دادم و کنارش نشستم لبخندی بهم زد

_ از کارت راضی هستی؟!
_اره خیلی

و بعد لبخندی رو لبم نشست ، یه پسر خوشگل رو تور انداختم مگه میشه خوشحال نباشم؟!
_خب خداروشکر

ممنونی گفتم ، بابا میخواست یه چیزی بگه اما دودل بود دستشو گرفتم
_بابایی چیزی شده؟!
سرشو به نشونه ی نه تکون داد: نه اصلا

_پس چی؟!
_واست خواستگار اومده!
ابرویی بالا انداختم :کی هست؟!
کلافه پوفی کشید : پسر امیری!
با شنیدن اسم امیری چشمام گردشد...

Report Page