Cio

Cio


#پارت_۵۸



🧚‍♀🧚‍♀حماقت کوچک🧚‍♀🧚‍♀




میدونستم.....میدونستم این اومد و رفتهای بهداد و مهشید...این پچ پچ هاشون...این گپ و گفتهاشون تهش به همچین چیزی خاتمه پیدا میکنه....

کینه ی شتری و بی دلیل مهشید به بهداد هم سرایت کرده بود و این دقیقا همون چیزی بود که من ازش وحشت داشتم....اینکه همیشه بهداد پیش مهشید بود و ماهان فکر میکرد اینجوری میتونه کاری کنه خواهرش نبود سامی رو حس نکنه،این به ضرر بچمون تموم شده بود....


سرم اونقدر درد گرفته بود که پناه بردم به ژلوفن و مسکنهای دیگه.....کورمال کورمال خودمو به اتاق خواب رسوندم.....

سرم گیج می رقت و چشمام دو دو میزد و قلبم ....و قلبم چقدر بد میتپید.....

تحمل اینهمه اضطراب و حرص دردناک بود

دراز کشیدم روی تخت و پلکهامو بستم....

تمام فکر و ذهنم درگیر سحر بود...ودختری که احتمال میدادم دختر خودش باشه....

خدای من! چند سال میشد که ندیده بودمش....!؟؟ 

پس ازدواج کرده بود....و حالا صاحب بچه شده بود....

دوباره تمام گذشته برام مرور شد....تمام اون روزایی که بیخودی اون دختر معصوم رو عذاب دادیم.....

سحر و سامان خوشبخت بودن....و من تو اون زمان هیچوقت برادرم رو تا به اندازه خوشحال ندیده بودم اما همه چیز خراب شد....


همه چیز دقیقا از همون لحظه ای خراب شد که مهشید نخواست دست از سامان بکشه و بابا دست از پول ....

شاید اگه بی دلیل زنش رو ازش جدا نمیکردن هیچوقت با ما اینکارو نمیکرد...هیچوقت از ایران نمیرقت و گم و گور نمیشد...

و من این روزا رو می دیدم....

روزایی که باید تقاص آزار دادن اون دخترو ببینیم....

اونا فکر میکردن ازدواج مهشید و سامان یعنی خوشبختی کل خانواده ولی همه چیز دقیقا برعکس شد....

دستامو روی شقیقه هام گذاشتم و فشار دادم....

بهداد میخواست چیکار کنه!؟؟ 

حرفهای آیدا در مورد انتقام و پچ پچ های مهشید و ماهان دوباره واسم تداعی شدن....نکنه حرفهایی که مهشید یه عمره داره تو گوش این پسر میخونه کار خودشو کرده باشه و اون به فکر انتقام افتاده باشه!؟؟؟

خدایااااا آخه این چه مصیبتیه!!!! حالا باید چجوری جلوی این فضاحت رو بگیرم.....

در باز شد و ماهان اومد داخل....چراغ رو روشن کرد...خیلی زود دستامو رو چشمام گذاشتمو گفتم:


-خاموش کن خاموش کن.....اهههه!


-باشه باشه...


چراغ رو خاموش کرد و اومد به سمتمو همزمان گفت:


-چیه!؟ چیشده!؟ 



-سرم درد میکنه...احساش میکنم تمام رگهای سرم میخوان بترکن!


کنارم دراز کشید و گفت:


-اگه خیلی حالت ببرمت دکتر...


سرمو تکون دادمو گفتم:


-نه...نیازی نیست...مسکن خوردم....


کنجکاو پرسید:


-اتفاقی افتاده!؟؟ تو که صبح خوب و سرحال بودی!؟؟ باز با بهداد جرو بحث کردی!؟ یا مهشید!؟؟ نسیم ...عزیزم....چقدر من به تو بگم خیلی با این دوتا ور نرو....بهداد دیگه بچه نیست مهشید هم که خودت از شرایطش باخبری...پس چرا ...



هوووو! همینجور داشت برای خودش میبرید و میدوخت...پریدم وسط کلامش و گفتم:



-چی میگی تو ماهان! من کی گقتم با اونا بحث کردم....بعدشم...یه سیب میندازی هوا صدتا چرخ میخوره تا برسه پایین اونوقت توقع داری حالا الان من که نصف شب شبیه حال کله سحرم باشه؟؟؟؟



پتورو کشید رو خودش و گفت:



-تو هم که تا بداخلاق میشی نمیشه بهت گفت بالا چشمت ابروئہ....شب بخیر....



پشت به من دراز کشید و خوابید.دلیل بی اعصابی من واسه خودم کاملا مشخص بود....پسرم میخواست دست به کاری بزنه که اگه اتفاق میفتاد من روسیای دو عالم میشدم....

چندبار خواستم بیدارش کنم و موضوع رو بهش بگم ولی نه...اول باید مطمئن میشدم.....

آره اول از همه چیز و همه بابت باید مطمئن میشدم.....

خدایاااا...کاش زودتر صبح بشه....کاش زودتر صبح بشه....

Report Page