Chu

Chu


#پارت_۲۶


🎗✨  تیغ زن ✨🎗




حامد گیتارشو برداشت و پرید رو تکیه گاه مبل و گفت:


-آقایون و خانمها توله سگها و کره خرها....


شبنم از این حرف داداش شوخ طبعش لب گزید و گفت:


-حاااامد! این چه حرفیه !



حامد که کلا روحیه شوخ و شادی داشت ،دستشو رو تارهای گیتار کشید و با تغییر حالت عادی صداش گفت؛



-گیر دادانهااای الکی ...گیردادنهای الکی......شبنم خانم....من بچه بودم هیچوقت هیچکس درست و حسابی حامد صدام نزد...همیشه قوم و خویشهای مامان بهم میگفتن توله سگ...قوم و خویشهای باباهم بهم میگفتن کره خر.....خب الان اینا هم توله سگ و کره خرن! 


شبتم با لبخند سری به تاسف برای شوخی های نامناسب داداشش تکون داد و خطاب به جمع که همه هم خودمونی بودن گفت:



-به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه...داداشم خل...از بچگی خل تشریف داشت!



حامد بی توجه به صحبتهای شبنم در خصوص خودش گیتار و به روش صحیح تو دست گرفت و بعد با صدای خوبش شروع کرد به خوندن یه تصنیف از محسن نامجو...عین خودش خل و چلی هم میخوند و صداشو نازک و کلفت میکرد و خلاصه همه داشتن با خنده آواز خوندنشو گوش میدادن...



تا حالا جمعِ روشن فکرا رفتی؟

روشنفکرای الکی....

 تا حالا تفریق روشن فکرا رفتی؟

تیکه های الکی،چهره های الکی

 تا حالا ضرب روشنفکرا، تقسیم روشنفکرا رفتی…؟

ماس مالیای الکی....ماس مالیای الکی

 تا حالا با رئیس وستینگهاوس شام خوردی؟ 

لحظه های الکی....لحظه های الکی...‌

تا حالا از کسی دل بردی؟ اِهن...اِهن...

سرفه های الکی....سرفه های الکی...




وقتی داشتم تیکه ی کیک خامه ای رو دهنم میذاشتم سوی چشمم رفت سمت بنفشه که اول حامی رو نگاه کرد و بعد بلند شد رفت بیرون....

شک نداشتم داشتن با نگاه قرار مدار میگذاشتن...تیکه کیک گوشه لبمو با زبون لیس زدم و بدون چرخوندن سرم نگاهی به مژگان انداختم...خب...حسابی سرگرم فیلم گرفتن از دیوونه بازی های حامد و شعرهاش بود...عین بقیه!

به فاصله ی چند دقیقه بعد از اون بنفشه آب زیرکاه که جالم همه جوره ازش بهم میخورد حامی هم بیرون رفت...

بشقاب کیک رو کنار گذاشتم.نمیتونستم جلوی کنجکاوی و فوضولیم رو بگیرم...فرصت رو غنیمت دونستمو منم بلند شدم و رفتم بیرون...

بنفشه ی کثافت! تا حالا موضوعی پیش نیومد که ازش ببینم...اتفاقا مهربون و خوب بود اما من حالم ازش بهم میخورد و این از همون حسادت درونم نشات میگرفت....

از اینکه من قشنگترن...خوش اندامترم....پس چرا باید عاشق بنفشه بشه...!؟ چرا نباید از من خوشش بیاد...اگه از نظر فامیل اون بهترین پسر هست، پس باید قسمت من بشه نه یکی مثل بنفشه....

پاورچین پاورچین ودرحالی که سعی زیادی داشتم صدای قدمها اون دوتا رو فراری نده رفتم بیرون ....

کنار درخت لیمو ایستاده بودن و باهم حرف میزنن....گوشامو تیز کردم تا بفهمم اصن این دوتا باهمن یا میخوان تازه باهم بودنو شروع کنن...

ولی نه...فکر کنم خیلی وقت باهمن...آخه حامی داشت به بنفشه میگفت:



"-تو یه زمانی رو مشخص کن ..یه وقتی که از نظر خودت خوب باشه....من همون موقع با بابا حرف بزنم‌که اونم عمو فیروز صحبت کنه....


-یکم زود نیست حامی!؟ ما که عجله نداریم....نه من نه تو...


-ولی من دلم میخواد رسمی بشه ارتباطمون...میخوام همه بفهمن تو مال منی....عشق من...جون منی...


-عه! هیس! میشنونااا...همون تلفنی این حرفهارو بزنی بهتره ....اینجا جاش نیست....


-باشه...حرفهای عاشقونه بمونه واسه پشت تلفن...ولی چیکار کنم من...فعلا من دست نگه دارم !؟؟


-آره...میدونی چرا!؟ دلیلش اینکه پسر دوست بابا اومد خواستگاریم من جواب رد دادم...خیلی ناراحت شده چون همش میگفت پسره پسر خوبیه...نمیدونم..فلان بهمان من بیخودی دارم رد میکنم...بزار یکم عصبانیتش فروکش بشع...بعدا با بابات حرف بزن....


-باشه...هرچی تو بگی!


"""



دستمو مشت کردمو دندونامو روهم فشردم...پس بنفشه خانم پاکدامن خیلی وقت این رِل تشریف داره....! دختره ی خبیث! اونوقت بیخودی پشت سر ما حرف درمیارن...ماساده ایم بخدا...اونقدر ساده ایم که تموم عالم و آدم میدونن با کی وارد رابطه میشیم...زرنگ بنفشه اس که خدا میدونه از کی تاحالا درحال عشق و حال با حامی و هیچکس هم خبردار نشده....ولی محال من همچین اجازه ای بدم...محال....اگه حامی بهترین...پس باید مال من بشه نه بنفشه!

قبل از اینکه متوجه ام بشن برگشتم داخل....

باورم نمیشد این دوتا باهم در ارتباط بودنو کسی بویی از این ارتباط نبرد....یه جورایی عجیب به نظر می رسید...ولی من باید دست میجنبیدم....و دقیقا قبل از اینکه اونا ارتباطشون رو رسمی کنن باید کاری میکردم که ازهم فاصله بگیرن....

چیزی که بنفشه میخواست نباید اتفاق بیفته!

ایندفعه حامی مارو رسوند خونه....

مژگان جلو نشسته بود و منو و بنفشه عقب....درحالی که اصلا ازش خوشم نمیومد لبخندی بهش زدمو 

پرسیدم:


-بنفشه جون نمیخوای بهمون شیرینی بدی! یا مثلا همین روزا کارت دعوت عروسی بفرستی در خون


مون....


مهربون خندید و گفت:


-نه نه....از این خبرا حوالی من نیست...تازه ما که منتظر تو هستیم....عروسی تو و آقا پدرام...


-روش حساب نکن....


-چرا !؟


-آخه من فعلا فقط تمرکزم رو درس!


-آهان...به سلامتی! ایشالله که جشن قبولی کنکور و جشن عروسیت باهم بیفته....


به زدن یه لبخند اکتفا کردم...آخ که چقدر لحظه به لحظه تنفرم از این دختر بیشترو بیشتر میشد....


حامی مارو رسوند خونه و بعد رفت...دیوثها...میدونستم این یه بهانه بود که باهم تنها حرف بزنن...خب من رازشون رو فهمیده بودم....

بابا رسیده بود خونه اما خواب بود...من و مژگان هم واسه اینکه مزاحم خوابش نشیم بی سرو صدا رفتیم اتاقهامون....


از همین حالا باید واسه به دست آوردن حامی نقشه میکشیدم....

Report Page