Chu

Chu


#پارت_۴۰۳

🦋🦋شیطان مونث🦋🦋


سردی آب هوشیارم کرد....

پلکهامو آهسته از هم باز کردم.....

سکوت اتاق دلگیر بود....بلند شدم....توی این روزای گرم لرزیدم از سردی آبی که یخ شده بود....!

همونجا تنمو خشک کردمو لباسارو پوشیدم....

لباسایی که شسته و اتو زده بودن ...خب...احتمالا کار شیرین بود!

حوله کوچیک رو دور موهام پیچوندم و بعد از حموم رفتم بیرون....

دلم میخواست برم تو گرما....زیر آفتاب ...تو حیاط.....

با قدمهایی آروم خودمو رسوندم به پنجره....پرده رو کنار زدم و بیرون رو نگاه کردم...نه....خبری از آفتاب نبود.....عصر بود و هوا کمی تاریک....

صدای سگ میومد و خنده های شیرین ...عجب ترکیبی!

هوس کردم برم پیششون....

موهامو با عجله سشوار کشیدم و بعد یه شال رو سرم انداختم که برم بیرون اما دوباره برگشتم تو اتاق....

نه...اینجوری و با این بلوز کوتاه میرفتم بیرون ارسلان پدرمو در میاورد....

رفتم سمت اتاقک لباسها....یکی از همون لباسهای قدیمی رو برداشتم و پوشیدم و بعد رفتم بیرون...

صدای خنده های بانمک شیرین حسابی تو حیاط پیچیده بود....

از دور بهش نگاه کردم....تنها نبود....یه دختر دیگه هم کنارش بود...یه دختر که داشت شکوفه های دختر نارنج رو جمع میکرد.....

قیافه اش مشخص نبود ....

قدم زنان رفتم سمتشون...کنجکاو بودم بفهمم دلیل خنده های شیرین چی هست!؟؟

نزدیکتر که شدم دیدم اون یکی دختر داره واسش چیزی رو تعریف میکنه:

" بعدش ما گل بابونه هارو جمع کردیم و رفتیم پیش نوبر خانم...همه رو وزن کرد و گفت: چقدر بارتون سنگین....


شیرین چنان زد زبر خنده که حس کردم الان منفجر بشه...دیگه نتونست شکوفه جمع کنه...دستشو گذاشت رو دلش و گفت:


"آی دلم....اخ دلم....یعنی نوبر نفهمید که این بابونه ها هموناییه که پسرش چیده بود!؟؟


"نه نفهمید.....تازه شاه توت هم بهمون داد...پدرعاشقی بسوزه شیرین....عشق چه کارها که نمیکنه....ببین علی مراد چقدر خاطراخواه بود که گل بابونه هارو همه رو داد به ما ....


 آهنگ صدای اون دختر که تونیک بلند خردلی با گلهای سفید و آبی و دامن نارنجی پاش بود، اونقدر گوش نواز بود که آدم بدجوری از شنیدن صداش لذت میبرد....

حواسشون به من نبود..حتی متوجه حضورمم نشدن ....

خواستم برم جلو که یهو یوسف از تو پرچینها اومد بیرون و رفت سمت همون دختر و گفت:

-نارگل خانم اینا چطورن !؟

یوسف...با اون هیبت رعنا عین گربه لابه لای بوته ها و پرچینها دنبال گیاه میگشت...نمیدونستم بخندم یا تعجب کنم....

عجب مارمولکی بود این یوسف...حالا که سمیرا رفته گفته بزار مخ این یکیو بزنم....

دختره با اون صدای آروم و ملایمش گفت:

-ممنون ....آره .این همون گیاهیه که گفتم....به عنوان دمنوش ازش استفاده کنید حتما جواب میده....

یوسف از اون لبخندهایی خجلی که اصلا به هیکلش نمیومد زد و گفت:

-دستتون درد نکنه نارگل خانم...دمنوش قبلی هم عالی بود....

شیرین دستشو گرفت و گفت:

-آااا گلی...اونو ول کن...بگو آخرش چیشد!؟ علیمرادو میگم!؟ 

حرفش تموم نشده بود که درهاباز شدن و ماشین ارسلان اومد داخل....

شیرین دستپاچه گفت:

-وای خاک به سرم آقا اومد....

دختری که حالا فهمیدم نارگل اسمشه آروم گفت:

-نترس شیرین جان...آقا که هیولا نیست ...آقا خیلی مرد خوبیه....

شیرین با ترس گفت:

-نه اون وقتی عصبانی میشه از دیو هم ترسناکتر...ما نباید اینجا باشیم....

نارگل یه گل شقایق کنار گوشش گذاشت و با عطوفت گفت:

-ولی آقا یکی از بهترین آدماییه که من تاحالا دیدم....مهربون....خوش اخلاق....قلب رئوفی داره...و چرا باید از اینکه ما تو حیاط لای گل و درختها باشیم عصبانی بشه!؟بیخودی از آقا یه آدم بد نساز!


-سلام شانار خانم....

این یوسف بود که منو صدا زد....پس اول اون بود که متوجه حضورم شد....

وقتی یوسف بهم سلام کرد اون دوتا هم چشم از ارسلان برداشتن و بهم نگاه کردن .ولی من قبل هر چیزی به نارگل خیره شدم....

تاحالا...شده تو زندگیتون آدمی رو ببینید که خیلی خوشگل نباشه اما طرز نگاه کردنش...لبخندهاش، ارامش صورتش و لطافت نگاه و صداش به حدی باشه که شما حس کنین زیباترین آدمیه که دیدین!؟

راستش نارگل تو لحظه یه همچین حسی به من داد....

حس یه دختر خوب و خوشگل....یه دختر پر آرامش آرامش که برداشت فوق العاده عجیب و خاصی نسبت به ارسلان داشت ...

لبخندی دلنشین زد و با دراز کردن دستش به سمتم گفتم:

-سلام...من نارگلم....

لعنتی ..من که دختر بودم کیف کردم از صداش وای به حال یوسفی که داشت خیره خیره نیمرخشو دید میزد...

دستش رو که به سمت دستم دراز کرده بودم فشار دادم و گفتم:

-از دیدنت خوش حالم.....

-ممنون..

ارسلان که از ماشین پیاده شد جهت نگاهشون ازمن به سمت ارسلان تغییر کرد‌......

اومد سمتمون....

نارگا جور خاصی نگاهش میکرد...البته جذابیت و قدوبالای ارسلان واسه هر دختری بینظیر بود...

نارگل هم انگار جز همین دخترها بود چون با لبخند ملیحی ارسلان رو نگاه میکرد....

اومد سمتم.....

کنا


رم ایستاد و دستشو رو شونه ام انداخت و گفت:

-چه خوب که اومدی بیرون....

بعد هم‌گونه ام رو ماچ کرد.....

ارسلان و اینکارا....عجیب بود...عجیب بود....

Report Page