Child

Child

Reyi
T.me/Bts_Skyy


عرق پیشونیش رو به کمک آستین بلوزش پاک کرد و با دم عمیقی، ریه های متلاطمش رو سرشار از اکسیژن کرد...

میدونست پاک کردن عرق با لباس، عملِ نسبتاً غیر بهداشتی بود..

ولی سوزش انگشت های دستش و فضای گرم جیب شلوارش، بهش اجازه ی برداشتن دستمال کاغذی نمیداد...!


در حالیکه کتونی ورزشی‌ اش رو داخل جا کفشی مشکیِ کنار در میزاشت، دو تقه ی کوتاه به در زد!

صدای پاهایی که تند تند پارکت خونه رو لمس میکردن، نشون میداد که دخترش برای باز کردن در پیش قدم شده...!


- ددی تویی؟!


با شنیدن لحن شیرین و خالص دخترش، لبخند محوی روی لب های بی رنگش سایه انداخت.. موهای عرق کردش رو به سمت عقب شونه کرد و آهنگین زمزمه اش رو از دیوار خونه عبور داد: درو باز نمیکنی؟

+ بهش بگو میتونه روی راه پله بخوابه!!


به محض بلند شدن صدای جیمین، قهقه ی بلندی سر داد و هودی سورمه ای رنگش رو روی شونش جا به جا کرد...

- داری به دخترمون چیز خوبی یاد نمیدی جیم!


نگاهی به فضای خالی بین در و چارچوب انداخت.. همونطور که درو آروم به سمت عقب هول میداد، وارد خونه شد...

رایحه ی تیز فلفل و عطر آرامش بخش زیره ثابت میکرد که امروز جیمین روی مود خوبی نیست.. چون همسرش خوب در جریان بود که نامجون چقدر از چاشنی های متضاد متنفره!!

آه کلافه ای کشید و اطرافش رو رصد کرد تا مینسو رو پیدا کنه.. ولی مثل همیشه غیبش زده بود!

احتمالاً میخواست نامجون دوباره اینچ به اینچ خونه رو دنبالش بگرده تا طبق معمول توی مخفیگاه جنگلیش --که متشکل از تپه ی لباس های سبز و قهوه ای رنگ بود-- مچش رو بگیره!

اما مرد اونقدر خسته بود که حتی توانایی بلند کردن قاشق و چنگال نهار هم نداشت...!!


بی توجه به وسواسی که جیمین روی بوی عرق و نشستن همزمان روی مبل داشت، بدن خستش رو رها کرد و به پشتی مبل، تکیه داد...!

بعد از اینکه سقف و کناره های دهانش رو مرطوب کرد، سرش رو به طرف آشپزخونه چرخوند و لب زد: نمیخوای یه چیزی بگی؟! امروز دوباره روی عضله ی بازو هام کار کردم.. گفتی رون پای هوسوک رو اندازه گرفتی تا هر وقت از باشگاه کمپانی برمیگردم، مقایسه شون کنی! نمیای برای مقایسه پارک جیمین؟؟!


پسر کوچیکتر در جواب، مکث کوتاهی کرد.. هنوز بخاطر پست شدن عکس دخترشون توی توئیتر از نامجون دلگیر بود... ولی همین که با تمام خستگیش، سعی میکرد قلب سنگ شده ی جیمین رو آب کنه، باعث میشد بخواد چارچنگولی به عضلات بدنش بچسبه و دور از چشم مینسو لب و چال گونه اش رو ببوسه...!!!


ظرف کثیفِ مواد غذایی رو با صدای وحشتناکی داخل سینک ظرفشویی پرت کرد تا نارضایتی خودش رو به خوبی اعلام کنه!

سرفه ی ساختگی کرد و با لحن خشکی پاسخ داد: بهت گفتم اون عکس فاکی رو توی توئیتر پست نکن نامجون!


- ولی مینسو ازم خواست جیمین...!


این بار بدنش رو به پیشخوان آشپزخونه چسبوند و انگشت اشارش رو به نشونه ی تذکر بالا گرفت: مینسو یه بچه ست کیم نامجون.. ازش انتظار داری درست فکر کنه؟

- داری زیادی حساسیت نشون میدی چیمی! کمپانی گفت در صورتی که نسبت فامیلی رو توی کپشن درج نکنم یا دروغ بنویسم، مشکلی پیش نمیاد!!

کسی توی خطر نمیوفته... نه موقعیت من و تو! نه مینسو! چهرشم داخل عکس نبود!!

جیمین با خشونت چنگی به موهای مشکی رنگش زد و حالت درخشان و مرتب شون رو به کدر و شلخته تغییر داد!!

در حالیکه برای تاثیر گذاری بیشتر از آشپزخونه خارج میشد، دست هاش رو کاملاً از هم باز کرد تا سخنرانی که انگار ساعت ها براش برنامه چیده بود رو بیان کنه...!!

- نامجون! ما مینسو رو از پرورشگاه به فرزندی قبول کردیم.. روانشناس ها و مشاور های اونجا کاملاً از هویت من و تو با خبرن!

اگه یک درصد حس کنن که کار تو ممکنه برای دخترمون خطرساز باشه، بچه رو ازمون پس میگیرن، میفهمی؟؟!

من..من نمیخوام از دستش بدم...!


سعی کرد جملاتش رو منطقی و بدون دخالت کوچکترین احساسی ابراز کنه.. چون معتقد بود نامجون فقط تحت تاثیر حرفی قرار میگیره که از نظر خودش معقولانه تر و درست تر باشه.. ولی ارتعاشات و لرزش واضح صداش، ثابت کرد که خیلی موفق نبوده...!!

آخرین جملش رو با آرومترین لحن ممکن به زبون آورد تا کمی از فرو ریختن صداش رو پشت پرده ی "آرامش" پنهان کنه...!

مرد لبخند تلخی به عواطف لغزنده و قلب نگران جیمینش زد... میتونست درک کنه که چقدر حساس و دلگیره...!


از مبل راحتی زیرش جدا شد و قدم های آروم و پیوسته اش رو تا نوک کف‌پوش‌ صورتی پسر کوچیکتر کشوند... بدون لحظه ای مکث، بدن خوش انحنای جیمین رو به نرمی در آغوش کشید و بوسه ی ملایمی روی پوست سفید گردنش کاشت...!

همونطور که دست چپش رو نوازش وار در امتداد کمرش حرکت میداد، کنار لاله ی گوشش نجوا کرد: متاسفم بیبی.. از این به بعد بیشتر مراقبم...


البته که پسر نمیخواست حالا حالا ها دست از لجبازی بکشه و اینقدر راحت تسلیم بشه...

ولی نمیتونست منکر این مطلب هم باشه که لمس ها و حرف های کیم نامجون مثل تکه یخیه که دمای چهل درجه ی بدنش رو به صفر --و حتی کمتر-- میرسونه...!


دست جیم اغواگرانه از پشت گردن به سمت موهای تازه تراشیده شده ی مرد حرکت کرد... در حالیکه انگشت های کوچیک و تپلش بین تار های فندقی رنگ نامجون گم میشد، لب های سرخش رو مماس صورت پسر بزرگتر تنظیم کرد...!

هنوز لب هاش با لب نامجون به تلاقی نیوفتاده بود، که لحن معصومانه و متعجب مینسو دو نفر رو سه متر از هم فاصله داد: ددی نامجونی..لبای پاپا که غذا نیستن!!!


--The END--

Report Page