Chi

Chi


#پارت_۲۲



🎗✨ تیغزن ✨🎗




پول کتابهارو حساب کردمو از کتابخونه زدم بیرون....حالم از درس خوندن بهم میخورد و اگه واسه پز دادنش نبود هیچوقت وقتمو صرف همچین مسئله ی بیخود و مزخرفی نمیکردم...

آخه مدرک به چه درد میخوره وقتی پشیزی هم ارزش نداره....

ماشین پشت سرم چند بوق پشت سر هم زد تا من بالاخره رومو به طرفش برگردوندم...یکی از این پسرای ژیگلو که قیافشون سه هزار نمی ارزه اما قیمت ماشینشون پول خون چندتا آدم چشمکی تحویلم داد و گفت:



-افتخار میدین!؟



نگاه تندی بهش انداختمو گفتم:



-برو به ننه ات افتخار بده...


-بی تربیت...


-عمه ات بی تربیت!



با گامهایی سریع خودمو به تاکسی جلویی رسوندم که یه جایی خالی داشت...تا خواستم سوار بشم چشمم به حامی افتاد که داشت از ماشین باکلاسش پیاده میشد...مگه میشد اون قدو بالا و اون صورت آروم و جذاب و جنتلمن رو نشناخت و بجا نیاورد !؟؟؟


راننده پرسید:


-خانم نمیخوای سوار بشی!؟


بدون اینکه نگاهمو از حامی بردارم و واسه اینکه گمش نکنم همچنان خیره بهش گفتم:



-نه نه...


بعد درو بستم و با عجله به سمت پیاده رو رفتم...نمیخواستم گمش کن و فرصت گفت و گو با پسرعموجان مایه دار رو از دست بدم.

شال آویزونمو انداختم رو شونه ام و دنبالش رفتم...از ورودی یه ساختمون تجاری رفت داخل...همونجا ایستادم و قایمکی نگاهش کردم...من که کار خاصی نداشتم...حوصله درس مرس هم نداشتم پس ترجیح دادم همونجا منتظرش بمونم تا وقتی که بیاد بیرون...تکیه ام رو دادم به دیوار و صفحه گوشیم که پیوسته شماره ی پدرام روش میفتاد رو نگاه کردم....بی اینکه بهش اهمیت بدم دوباره گذاشتم تو کیفم که همون موقع متوجه بیرون اومدن حامی شدم...خب حالا وقتش بود....

وقتی داشت از پله های کم عرض که تعدادشون از چهارتا بیشتر نبود پایین میومد و وقتی میخواست سمت ماشینش که دقیقا مقابلش و اون سوی جوب پارک شده بود بره من با کتابهای توی دستم از عمد بهش تنه زدم و کتابهارو زمین انداختم....

اولش اخم تندی بهش انداختم و بدون اینکه بهش نگاه کنم و درحالی که وانمود میکردم اصلا ندیدمش که بخوام بجا بیارم گفتم:


-حواستون کجاست آقا....


-مارال تویی!؟


نامحسوس لبخند خبیثی زدم.نقشه ام گرفت...کتابارو جمع کردمو بعد کمر راست کردمو گفتم:


-حامی...تو....ههه! ببخشید..من....من اصلا نفهمیدم تویی....



یکی از کتابارو که یادم رفته بود از روی زمین بروارم رو خودش خم شد و با برداشتنش گفت:



-آخه آخ...ببین چیکار کردم...کتابخونه بودی!؟



-هوووف آرع...نمیدونی چه مکافاتیه درس خوندن....


خندید....پدرسوخته ی توله سگ چقدر جذاب میخندید.به ماشینش که از اون فاصله حسابی ما بین اونهمه پراید و پژو تو چشم میومد اشاره کرد و گفت:



-سوارشو برسونمت....



زیر چشمی ماشینشو نگاه کردم...بعد گفتم:



-نه مرسی...مزاحمت نمیشم!



-نه بابا چه مزاحمتی...میرسونمت...



با کمال میل دنبالش رفتم و تو ماشین کنارش نشستم..از نظر من ماشین خوب از پدرمادرخوب هم بهتره... من حتما یه روز باید یه ماشین به همین توپی بخرم....


شالمو صاف و صوف کردمو گفنم:


-یه وقت مزاحمت نشده باشم پسرعمو....


خندید و همونطور که از آینه ماشین پشت سر رو نگاه میکرد گفت:


-نه چه مزاحمتی...این حرفا چیه...یه کار داشتم انجام دادم و داشتم میرفتم خونه....عمو هنوز برنگشته!؟



-نه ولی فردا میرسه ایران...


-به سلامتی....


بعد نگاهی به کتابای توی دستم انداخت و گفت:


-داری برای کنکور میخونی آره ؟؟


-آره...خیلی هم وقت نیست...منتها من خیلی تو فیزیک ضعیفم....


خیلی ریلکس گفت: 


-فیزیک چیر خاصی نداره...آسون...همش فرمول...



خنده ی دلبرونه ای سر دادمو گفتم:



-واقعا فکر میکنی فیزبک آسون!؟؟ نمیدونی همیشه تو مدرسه چقدر از اینایی که میگفتن ریاضی و فیزیک آسون بدم میومد!



اینو که گفتم خودشم شروع به خندیدن کرد ..نگاهی به کتاب انداختم و با برگ زدنش گفتم:



-اگه یکی پیدامیشد یکم باهام کار کنه میتونستم لااقل تو کنکور چند درصدی هم فیزیک بزنم....تو میتومی باهام کار بکنی پسرعمو!؟ البته میدونم سرت شلوغ...اگه نمیتونی راحت باش و بگو من درک میکنم....



میخواستم تو عمل انجام شده قرارش بدم و فکر کنم همینطور هم شد...یه جورایی تو ر دربایستی قرار گرفته بود و نمیتونست بگه وقتشو نداره و گفت:



-باشه...مشکلی نیست...



آخ که انگار قند تو دلم آب میکردن اون لحظه. .لبخندی به پهنای

صورت زدم و گفتم:


-خیلی ممنون پسرعمو....ولی تو کی وقت میکنی!؟ یا کجا میتونی!؟


یکم فکر کرد ...بعد دستی تو موهاش کشید و گفت:



-روزهای زوج چطوره!؟ روزهای زوج آخر وقت تایم کاری من....اون موقع خودم تنها تو دفترمم....میتونم یکی دو ساعتی نکات کنکودی رو بهت بگم....


-وای خیلیم عالیه ! دمت گرم پسرعمو خیلی باحالی....



لبخند زد و گفت:



-مخلصیم....

Report Page