Chevrolet camaro

Chevrolet camaro

@worldofimagines @bangtan.fanficworld

داد و فریاد پر هیجان جمعیت نمیزاشت صدا به صدا برسه . برای بیان کردن هر یک جملش باید چند بار داد میزد بلکه برادرش حرفشو بفهمه .

" جونگ کوک اینجا شلوغه گم میشی نرو بین جمعیت "

جونگ کوک موهای بنفششو بالا داد و چشماشو ریز کرد تا به هوسوک نشون بده متوجه حرفش نشده .

حرصی نفسشو بیرون داد و ایندفعه با صدای بلندتری داد زد .

" میگم شلوغه نرو اونجا "

با شنیدن این حرفش سریع روشو برگردوند و بین مردم خودشو از چمشای برادرش پنهان کرد .

هوسوک اه کشید و از پله های استیج پایین رفت .

" اون به حرفم گوش نمیده "

جنی دستش رو عقب برد و به ناخن هاش نگاه کرد

" بهش ازادی بده دیگه ۱۸ سالشه "

" چجوری تو همچین اشغال دونی بهش ازادی بدم ؟ بین اینهمه خلافکار . منم همسن اون بودم در مورد این چیزا کنجکاو بودم اما میبینی که الان چیم "

سوهانش رو تو کیفش گذاشت و با تمسخر پرسید " الان چی ؟ "

" خواننده مسابقات زیرزمینی ؟ اره من اینم . دارم تو این لجن دست و پا میزنم تا زندگی خودم و اون بچه پر دردسر رو بگذرونم "

رو صندلیش نشست و ادامه داد " شاید اگه پام به اینجا باز نمیشد و درس میخوندم الان وضعم بهتر بود "

" تو قربانی بی اهمیتیه خونوادت شدی نه استعداد و کنجکاوی جوونیت . بهم بگو اگه یه دکتر میشدی قبول میکردی صدات به گوش کسی نرسه و ازش استفاده نکنی ؟ "

بارها به این موضوع فکر کرده بود اما همیشه بی جواب مونده بود .

نمیدونست راه پر خطری که توشه رو میتونه با استعدادش توجیه کنه یا نه . نمیدونست اگه شرایطش این نبود ، ازین بهتر میشد یا بدتر .

بخاطر همون نمیتونست جوابی براش پیدا کنه .

" باید به خودت کمتر سخت بگیری باعث میشی جونگ کوک هم تحت تاثیر انرژی منفیت قرار بگیره . اون هرچقدر کله شق باشه ولی زرنگه . از پس خودش برمیاد "

رژلب زرشکیش رو دراورد و همونطور که جلوی اینه اش تجدیدش میکرد با جملات نامفهومی گفت " رقیب امشبت شوگاس "

طوری به سمت دختر برگشت که به وضوح تونست صدای استخون های گردنشو بشنوه . دنبال اثری از شوخی توی چهرش میگشت اما اون دقتی که روی ارایشش داشت ، نشون میداد شوخی تو کارش نیست .

شوکه به پشتیه صندلیش تیکه زد و اب دهنشو قورت داد .

در مقابل شوگا ، برد سخت ترین کار ممکن بود . اون و همگروهیش توی سبک و کار خودشون بهترین بودن . اگه اون میومد دیگه کسی روی بقیه شرط نمیبست ، باخت در مقابلش هم یعنی نرسیدن به میلیون ها پول و باختن شرط . همینطور وقتی جلوش بود نمیتونست تمرکز کنه .

چشماشو رو هم فشار داد و تلاش کرد اروم باشه .

" جونگ کوک برگشت بفرستش بره خونه "

پشت بند حرفش از جاش بلند شد و به طرف بک استیج رفت .

با دیدن تهیونگ که کنار دستگاه دی جیش نشسته بود و پلی لیست امشبشو چک میکرد به طرفش رفت .

" اوه چطوری هیونگ ؟ "

" ممنون خوبم . درسته که امشب شوگا و آر امم هستن ؟ "

تهیونگ گوشیش رو کنار گذاشت و هدفونش رو از رو پاش برداشت

" اره برگشته . رئیس بهشون پول داده که هرازگاهی بیان اینجا . به هرحال اون سود خوبی براشون داره بیشتر جمعیت طرفدار اونن "

"اونیکی کلابشون چی ؟ "

" اونجا هم میرن . خودت بهتر میدونی کلابای زیرزمینی بیشتر از رقابت دنبال سودن . شوگا و آر ام رو به چشم اسکناس و قمار میبینن ، به چشم سود بیشتر . پس مشکلی نداره هم اینجا باشن هم اونجا "

کلافه دستشو تو موهاش کشید و به زمین خیره شد . به پول اونشب نیاز داشت و میدونست با وجود شوگا نمیتونه ببره .

تهیونگ دستشو رو شونه اش گذاشت و گفت " تو خوب دیس میکنی هیونگ مطمئنم . نگران نباش "

لبخند زد و سرشو تکون داد .

به هرحال چاره ای نداشت کار دیگه ای از دستش برنمیومد .

از جاش بلند شد که برگرده پیش جنی . نگاهی به سالن پر‌جمعیت انداخت .

هرکی سر یه میز مشغول کارت بازی بود و چندگروه هم سر برد رپری که روش شرط بستن دعوا میکردن .

اه کشید و سرشو به وضعیت تاسف بارش تکون داد .

همونطور که سالن رو بررسی میکرد چشمش به پسرایی که جلوی در ورودی وایساده بودن و جونگ کوک رو بینشون دید که با خنده داشت از پله های سالن بالا میرفت .

اخم کرد و کنار جنی که حالا مشغول کوک کردن گیتارش بود نشست .

" جونگ کوک الان با چندتا پسر دیگه رفت بالا . کسی رو که اینجا نمیشناسه اونا کین "

" اگه تو ندونی صددرصد منم نمیدونم . نگرانشی برو ببین چیکار میکنه "

زمان زیادی به شروع برنامه نمونده بود ولی چاره دیگه ایم نداشت .

به سختی از بین جمعیت رد شد و به طرف ورودی رفت .

کمی به اطراف نگاه کرد و اما اثری از جونگ کوک نبود . با استرس به سمتی رفت بلکه بتونه پیداش کنه و با خودش برش گردونه .

" نگران نباش داداشت نمیفهمه "

این جمله با صدای ضعیفی از پشت کانکس های خراب کنار استادیوم به گوشش رسید و باعث شد کنجکاویش تحریک بشه .

به ارومی پشت یکی از کانکس ها وایساد و به جونگ کوک و اون چندتا پسر که زیر نور چشمک زن و ضعیف تیر چراغ برق نشسته بودن خیره شد .

" یبار امتحانش کنی خوشت میاد "

سیگارش رو به طرف جونگ کوک گرفت و با نگاهش تشویقش کرد بگیرتش .

پسر با تردید و ترس سیگار رو ازش گرفت و نگاهی بهش انداخت و پرسید

" گفتی چی توشه ؟ "

پسر دیگه ای که دوزانو کنار دیوار نشسته بود صورتشو جمع کرد با تمسخر گفت " ماریجوانا "

کمی مکث کرد و ادامه داد

" پسر تو از کجا اومدی چرا اینقدر با این چیزا نا آشنایی . اگه جرئتشو نداری میتونی بری پیش مامان جونت تا برات قصه بخونه از وقت خوابت گذشته "

دستاش مشت شدن و نفس عمیق کشید .

میدونست الان جونگ کوک از درون چقدر داره درد میکشه .

" مادرم مرده . وقتی هشت سالم بود "

" پس ذاتا لوسی "

پسر دیگه ای که کت جین پوشیده بود و کنار دیوار وایساده بود اخم کرد .

" اینقدر ذات کثیفت رو نشون نده حداقل تظاهر کن که ادمی "

به طرف جونگ کوک برگشت و دستشو رو شونه اش گذاشت

" بخاطر مادرت متاسفم جونگ . ولی باید انتخاب کنی بیای تو این راه بیرون اومدن ازش سخته "

دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه . داشت با چشمای خودش خریت برادر کوچیکترشو میدید و این براش وحشتناک بود .

با عصبانیت به طرفشون رفت و داد زد

" دارین چه غلطی میکنین ! "

پسری که کت جین پوشیده بود سریع از دیوار بالا کشید .

یقه یکیشونو تو دستش گرفته بود و به صورتش مشت میزد . جونگ کوک تلاش میکرد جداش کنه اما انگار هیچی نمیشنید .

کر شده بود و فقط میخواست از جنگ ذهنش که میگفت برادر خوبی نبوده ببره .

به نفس نفس افتاده بود و قطرات عرق از پیشونیش میریخت .

دماغ پسر زیر دستش خون اومده بود و تلاش میکرد خودشو نجات بده .

بقیه هم زرنگی کردن و قبل اینکه بیشتر کتک بخورن فرار کردن اما جونگ کوک با چشمای گریونش تو خودش جمع شده بود و پارچه شلوارش رو تو مشتش گرفته بود .

هوسوک یقه پسرو ول کرد و هولش داد و انگشت اشارشو بالا اورد .

" فقط یکبار دیگه دور و برش ببینمتون کاری میکنم ارزو کنید ایکاش فقط ازم کتک میخوردین . گمشو ! "

پسر سریع از جاش بلند شد و شروع به دوییدن کرد تا توی تاریکی محو شد .

به طرف جونگ کوک برگشت ولی با دیدن چشمای اشکیش و لرزش بدنش از سرزنشاش صرفه نظر کرد .

جلو رفت و خواست بغلش کنه اما پسر هولش داد

" چیکار میکنی "

" هیچی نگو "

از لرزش صداش مشخص بود خیلی داره تلاش میکنه بغضش نترکه .

" هیچی نمیخوام ازت بشنوم "

" جونگ کوکی اونا داشتن گولت میزدن نباید به حرفشون گوش بدی "

داد زد " گفتم خفه شو ! اونا از تو برای من بهترن . خستم کردی دیگه بزار کاری که خودم میخوام انجام بدم . از بچگی همه چی داشتی . تو تا ۱۶ سالگیت با مامان بودی ، بیشتر از من محبت پدرو داشتی . تا قبل مریضیه مامان شب و روزتو راحت گذروندی من چی ؟ من از وقتی اومدم دارم زجر میکشم "

اشک میریخت و جملاتش رو داد میزد . نفسش تنگ شده بود و خیلی از جملاتش رو نمیتونست درست ادا کنه .

هیچوقت این احساسات و نارضایتی های عذاب اورش رو به برادرش نگفته بود و سعی کرده بود درک کنه که به اونم سخت میگذره اما دیگه نمیتوست سکوت کنه . شاید داد زدن کمکش میکرد در ادامه بیشتر بتونه تحمل کنه .

"خسته شدم ازین وضع . اونجا نرو این ساعت نیا با اون نباش اینکارو نکن . بزار نفس بکشم "

هوسوک بالاخره از شوک دراومد و متقابلا داد کشید " ببین بهت ازادی دادم چیشد ! نگاهی به انتخابت بنداز . اگه چند ثانیه دیر تر اومده بودم الان معتاد به حساب میومدی "

" من میخوام بمیرم چرا باید بخاطرش ازت اجازه بگیرم . دیگه ۱۸ سالمه حق نداری بگی چیکار کنم چیکار‌نکنم . ازت بدم میاد "

استینشو رو گونه هاش کشید و از کنار برادرش رد شد . هوسوک شوکه چندبار صداش زد ولی انگار نه انگار .

تمام حرفاش رو از اول تو ذهنش مرور کرد . واقعا اون بچه همچین فکری میکرد ؟

در عرض یک ربع کل دنیا و تلاشاش رو سرش خراب شده بود . اون هرکاری میکرد برای برادر کوچیکترش انجام میداد و امشب اون بهش گفته بود ازش بدش میاد .

سرش گیج میرفت و گوشاش سوت میکشید . خودشو به یکی از کانکسا رسوند و بهش تکیه زد و رو زمین نشست .

اشکاش یکی بعد دیگری گونه اش رو خیس میکرد و باعث میشد خط چشمی که جنی براش کشیده بود تا خستگی صورتش کمتر پیدا باشه رد مشکیش رو پوستش بجا بمونه .

اینقدر تو فکر و غم خودش بود که متوجه قدم های کسی نشد تا وقتی بدن مردی جلوش قرار گرفت .

سرشو بالا گرفت که ببینه کیه اما چهرش رو با ماسک موشونده بود

مرد سیگاری از تو جیبش دراورد و به طرفش گرفت .

چند لحظه با تردید بهش نگاه کرد که مرد با خنده گفت " نگران نباش . این معمولیه ماریجوانا نداره "

با شنیدن صداش چشماش گشاد شد و سریع خودشو جمع و جور کرد و بلند شد .

کنارش نشست و کتشو کشید تا دوباره بشینه 

" بشین سرجات "

ماسک و کلاه سوییشرت مشکیش رو دراورد ‌که موهای نقره ای رنگش توی صورتش ریخت .

کامی از سیگار خودش گرفت و همزمان که دودشو بیرون میداد گفت " دستم خشک شد بگیرش "

و به سیگار توی دستش اشاره کرد .

هوسوک با تردید سیگار رو ازش گرفت .

" تو الان نباید با آر ام جلو طرفدارات برای بقیه کری بخونی و اماده مسابقه بشی ؟ "

سیگار رو گوشه لبش گذاشت .

مرد ابرو هاشو بالا انداخت و سریع گفت " اوه منظورت اینه برات کری بخونم ؟ "

هوسوک خندید و نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت .

فندکش رو از جیبش دراورد و همونطور که زیر سیگار گرفته بودش تا روشن شه جواب داد .

" آر ام تنهایی انجامش میده "

کمی مکث کرد و گفت " خب ... ظاهرا با برادرت کنار نمیای "

سرشو تکون داد و تلخند زد

" هیچوقت فکر نمیکردم همچین احساسی درمورد من و زندگیش داشته باشه . اون بچه کنجکاو و سرکشیه و بالاخره یروز این کنجکاوی بیش از حدش کار دستش میده "

" میدونی ، تو نمیتونی تا ابد کنترلش کنی . گاهی باید به بعضیا میدان بدی که خودشون سرشون به سنگ بخوره و بفهمن اشتباه کردن "

سرشو تکون داد و سعی کرد اشکاشو کنترل کنه ‌.

" منم سرم به سنگ خورده "

با چهره سوالی به طرفش برگشت و منتظر موند توضیح بده 

" خب ، نمیدونم چطور بگمش ولی ... علاقه ای داری راجب شیش سال پیش صحبت کنیم ؟ "

خسته بود . از وضعیتش از زندگیش از برادرش از همه چی خسته بود .

حوصله نداشت بحث شیش سال پیش رو ادامه بده و بخواد درمورد حماقتش حرف بزنه .

از جاش بلند شد که بره اما مرد سریع دستشو گرفت و به طرف خودش کشیدش .

هوسوک پرت شد روی زمین و سرش به دیواره کانکس برخورد کرد

" چه غلطی میکنی سرم ! "

صورتشو با درد جمع کرد و دستشو روی سرش گذاشت .

با نگرانی خودشو جلو کشید و همونطور که پشت سر هم عذرخواهی میکرد دست هوسوک رو از روی سرش برداشت تا جاشو نگاه کنه .

" چیزی نشده . من واقعا متاسفم خب خودت رفتی "

" وفتی خواستم برم یعنی علاقه ای به این بحث ندارم . "

دوباره از جاش بلند شد که بره اما ایندفعه مرد هم دنبالش رفت .

" باید به حرفام گوش کنی الان دیدت نسبت بهم بده "

" من هیچ دید و نظری نسبت بهت ندارم مین یونگی ! اگه داشتم کنارت نمینشستم از برادرم بگم . چرا نمیری داخل طرفدارات منتظرتن "

بازوشو کشید که وایسه .

" بزار نشونت بدم چقدر پشیمونم "

" پشیمونیت به هیچ دردی نمیخوره ما دیگه اون بچه های ۲۰ ساله نیستیم که راحت همه چیو قبول کنیم . " " تو حتی حاضر نیستی حرفامو گوش کنی "

داد کشید

" چرا باید بخوام بهت گوش کنم ؟ که بگی چرا شیش سال پیش ، دقیقا وقتی که بدبختیام اوج گرفته بود ولم کردی ؟! که به دروغ بگی خودمو دوست داشتی نه پولمو ؟ "

" من هیچوقت بخاطر پول بهت نزدیک نشدم "

با حرص استینشو به چشماش کشید و با بغض داد زد

" پس چرا وقتی شرکت پدرم ورشکست شد رفتی ؟ چرا وقتی فهمیدی بخاطر مرگ مادرم پدرم دیگه قرار نیست کمکمون کنه ترکم کردی وقتی که بیشتر از هرچیزی بهت نیاز داشتم "

بعد چندلحظه همونطور که تلاش میکرد صداش نلرره ادامه داد

" اگه عذاب وجدان گرفتی اصلا نگرانش نباش . من هیچ کینه ای ازت ندارم فقط نمیخوا یبار دیگه به خودمو و زندگیم اسیب بزنی "

به طرف پله ها برگشت

" خب کجا داری میری چند دقیقه دیگه نوبتمونه "

قدم هاشو سریعتر برداشت تا ازونجا دور شه ولی با نور ناگهانی که تو چشمش خورد و صدای اژیر پلیس شوکه سرجاش وایساد .

چندلحظه بعد کتش از پشت کشیده شد و پشت بندش داد یونگی تو گوشش پیچید و باعث شد بالاخره به خودش بیاد .

" همونجا واینستا احقم راه بیوفت "

" چه غلطی داری میکنی جونگ کوک اونجاس نمتونم بدون اون فرار کنم "

گوشیشو سریع کنار گوشش گذاشت و دستشو کشید تا حرکت کنه

" الان به نامجون میگم پیداش کنه فقط بیا میخوای گیر بیوفتی ؟ "

از یه طرف نگران برادرش بود و از به طرفم نباید پلیس گیرش مینداخت .

دوراهی سختی بود ولی تصمیم گرفت به یونگی اعتماد کنه و برادرشو به نامجون بسپره .

سرعت دوییدنشون رو بیشتر کردن و بی اهمیت به صدای پلیس پشت سرشون سوار ماشینی که سقفش باز بود شدن .

" این ماشین کیه "

" نمیدونم "

محفظه زیر فرمون رو با چاقوش باز کرد و با کلی سیم درهم مواجه شد .

" نور بنداز اینجا "

هوسوک سریع گوشی یونگی رو از جیبش برداشت و چراغ قوش رو روشن کرد و به طرفش گرفت .

نگاهی به عقب انداخت و با نگرانی گفت" زودباش داره بهمون میرسه "

" ساکت شو الان سیم اشتباهی میبرم . سیم برقش کدوم گوریه دیگه "

هوسوک همونطور که به حرکات یونگی نگاه میکرد چشمش به مغزی سوییچ افتاد .

یکم دقت کرد و با عجله گفت " مغزیش انگار پوسیده . چاقوت رو بده "

چاقو رو از دستش گرفت و وارد مغزی سوییچ کرد و پیچوند و ماشین روشن شد .

وقتی برای تعجب یا شادی نداشتن سریع پاش رو روی پدال گاز فشرد و از پلیسی که به ماشین رسیده بود دور شد .

" شانس اوردیم مغزیش پوسیده بود "

اخم کرد و با تعجب ادامه داد " مردم دیوونن این ماشین قدیمی رو از کجا گیر اورده . سن این مدل از من بیشتره "

هوسوک به مدل ماشین دقت نکرده بود .

" چیه مگه ؟ "

" نمیدونم باید پیاده شیم ببینمش ولی خیلی قدیمیه "

سرشو تکون داد و دستشو تو جیب کتش کرد تا گوشیشو در بیاره ولی وقتی جای خالیشو حس کرد ، ترسیده چشماش درشت شد و بقیه جیباشو چک کرد

" چیشده ؟ "

" گوشیم ، گوشیم نیست "

" درست بگرد شاید یه جیب دیگه باشه "

کتشو از تنش دراورد نگران همه جیب هاشو گشت اما با به یاداوردن اینکه گوشیش دست جنیه اهی از اسودگی کشید .

" پیش جنیه . فک کردم افتاده دست پلیسه "

چشماشو بست و سرشو به صندلیش تکیه داد .

باد خنک به صورتش میخورد و با موهاش بازی میکرد . تلاش کرد مغزشو از افکار و احساسات بیهودش خالی کنه بلکه کمی ارامش بگیره اما بازم نمیتونست با نگرانی ها و اتفاقات احتمالی کنار بیاد .

کلافه اخم کرد و چشماشو باز کرد . به تصویر خودش توی اینه کثیف سمت راستش نگاه کرد .

حس تنفر و انزجاری که نسبت به خودش داشت رو نمیتونست توصیف کنه و هرچقدر هم بیشتر به چهره خودش نگاه میکرد حس بدش بیشتر میشد .

سرشو به طرف بالا گرفت و دوباره چشماشو بست .

یونگی که متوجه حال بدش شده بود سعی کرد بحثی باز کنه بلکه کمی اروم شه و افکار درهمش دست از سرش بردارن

" میخوای به نامجون زنگ بزنم ببینم جونگ کوک رو پیدا کرده یا نه ؟ "

البته که میخواست از حال برادر کوپیکش باخبر بشه ولی میترسید .

" نه . میترسم ازینکه بشنوم پیداش نکرده "

چند دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید

" کجا میریم ؟ "

" احتمالا پلاک ماشینو برداشته فعلا نمیتونیم تو شهر بمونیم "

سرشو تکون داد و دوباره چشماشو بست .

با سنگینی جسمی که روی پاش افتاد چشماشو باز کرد و با تعجب به یونگی نگاه کرد که گفت

" هوا سرده بکشش رو خودت "

واقعا هوا سرد بود ولی ترجیح میداد تظاهر به خودخواه بودن کنه تا نگرانیش درمورد یونگی که بدون کاپشن داره توی هوای پاییز رانندگی میکنه ، نشون بده .

کاپشنش رو پوشید و کت خودش هم روی پا و دستاش انداخت .

سرشو به پشتی صندلیش تیکه داد و چشماشو بست و همونطور که به اینده اش فکر میکرد خوابش برد ...

.

.

.

با تکون خوردن ماشین از خواب پرید و ترسیده دستشو به داشبورد گرفت .

نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن جاده خالی و تاریک کمی به خودش اومد و متوجه زمزمه ها و غر غر های یونگی شد .

" چیشده ؟ "

با تعجب ازروی زمین بلند شد و گفت " اوه نمیدونستم بیدار شدی . هیچی داشتم سعی میکردم پلاکو دربیارم ولی سفت تر از چیزیه که فکر میکردم "

کمی جلو اومد و دستمال توی دستش رو روی صندلی انداخت .

" ماشینای قدیمی عجیبن . بعضی چیزاشون تا چندین سال هیچ اتفاقی براش نمیوفته اما یه چیزیش مثل مغزی سوئیچ اینقدر راحت فرسوده میشه "

هوسوک خندید و کمی خودشو توی جاش بالا کشید .

" مدلش چیه ؟ "

یونگی به کاپوت تکیه داد و سیگاری بین لباش گذاشت

" شورلت کاماروعه . فکر میکنم نسل یک باشه شایدم دو . خیلی بخواد پیر باشه تولیدش برای سال ۱۹۶۷ "

خندید و از ماشین پیاده شد . روی کاپوت نشست و خودشو بالا کشید و به شیشه ماشین تکیه داد .

یونگی همونطور که فندکش رو زیر سیگارش گرفته بود و با دستش از شعله اش در برابر بادی که میوزید محافظت میکرد ، با جملات نامفهوم گفت

" به چی میخندی ؟ "

" شیش سال پیش دلت میخواست ازین ماشینای قدیمی داشته باشی . اما الان ازش بد میگی "

دود سیگارش رو بیرون داد .

" سلیقم عوض شده "

هوسوک تو ذهنش گفت ، درسته همونطور که سلیقت نسبت به من عوض شد ، اما تنها جوابی که در ظاهر بهش نشون داد تلخندی بیشتر نبود .

یونگی سیگارش رو بین انگشتش گرفت و به طرفش رفت .

دستشو کنارش گذاشت و روش خم شد و سیگارش رو بین لبش گذاشت .

هوسوک همونطور که نگاهش به سیگار بود کامی ازش گرفت و دودش رو بیرون داد .

چند لحظه ای بینشون سکوت شده بود که یونگی عقب کشید و به ماشین تکیه داد .

دود سیگارش رو بیرون داد و همونطور که به جاده خاکی نامتنهی و تاریک رو به روش نگاه میکرد اه کشید

" شیش سال پیشم یه همچین جایی بودیم ، یادته ؟ "

با این حرفش اخم بین ابروهای هوسوک عمیق شد . وقت خوبی برای یاداوری همچین خاطراتی نبود . قطعا اخرین بارشون رو به یاد داشت ولی دیگه برخلاف شیش سال پیش به عنوان یه اتفاق شیرین ازش یاد نمیکرد که بخواد علاقه ای به فکر کردن درموردش داشته باشه .

" چی میخوای بگی ؟ "

" هیچی . فقط ، این شرایطمون منو یاد اونموقع انداخت "

همونطور که به نیم رخ بی نقصش خیره شده بود گفت " چرا یاد فرداش که گند زدی به همه چی نیفتادی ؟ "

سرشو تکون داد و کلافه سیگارش رو روی زمین انداخت و زیر پاش لهش کرد .

" میشه اینقدر درموردش حرف نزنی ؟ من شبیه کسی به نظر نمیرسم که از کارش راضی باشه . دارم تلاش میکنم وضعیت درست کنم "

به طرفش برگشت و دستاشو از دو طرفش رد کرد و به کاپوت ماشین تکیه داد .

" ولی نمیشه "

" اگه فقط بهم اعتماد کنی میشه "

خندید و دستشو دور گردن مرد حلقه کرد

" خودت بگو . به کسی که یکبار از اعتمادت سواستفاده کرده فرصت دوباره میدی ؟ "

حرفی نداشت بزنه . البته که فرصت دوباره نمیداد . موضوع اینجا بود که کی همچین حماقتی میکرد که انتظارشو از هوسوک داشت ؟

شرمنده به یه طرف دیگه خیره شد و ترجیح داد چیزی نگه اما با لب های هوسوک که روی گونش نشست متعجب برگشت .

" قرار نیست بهت اعتماد کنم یا برگردم . ولی شاید بتونم فعلا دوستت باشم "

و پشت بند حرفش لباشونو بهم رسوند . دلتنگ مک های عمیق و طولانی به لب همدیگه میزدن .

از هم جدا شدن که یونگی گفت

" این بین کارای دو تا دوست نیست "

" از دوست بیشتر از اونی که میخوای کمتر . این براش توصیف خوبیه ؟ "

خندید و سرشو تکون داد و کمر هوسوک رو جلوتر کشید و دستشو بین موهاش برد .

کم‌کم سرعتشون بیشتر شد و با حرص همدیگه رو میبوسیدن .

سرمای فلز کاپوت با وجود لباسای نسبتا زیادش ، زیرشو اذیت میکرد اما از داخل داغ کرده بود .

دست یخ زده یونگی که از زیر پلیورش رد شده بود و به شکم و پهلوش برخورد میکرد باعث میشد بدنش دچار دوگانگی بشه و لرز کنه .

دستشو از رو کمر پسر برداشت و به کمربند خودش رسوند .

سرشو عقب کشید و همزمان که شلوارشو تا حدی که جلو کارشو نگیره پایین میکشید ، هوسوک رو از روی ماشین پایین اورد و روی کاپوت خمش کرد .

همه چی خیلی سریع پیش میرفت و نمیدونست کارش درسته یا نه .

این لحظه اخری تردید به سراغش اومده بود اجازه نمیداد تمرکز کنه . واقعا این شروع برای بخشش کاری که کرده بود زیادی بود ولی وقتی شروع شده بود دیگه نمیتونست کاری کنه .

چه درست بود چه غلط نمیتونست عقب بکشه یا منصرف بشه .

اما یونگی برخلاف اون فقط به این فکر میکرد که شاید امشب بالاخره بتونه بعد شیش سال بدون عذاب وجدان بخوابه .

شلواره هوسوک رو تا بالای زانوش پایین کشید و با به یاد اوردن اینکه همینطوری نمیتونه انجامش بده با عجله تیوب کرمش رو از جیبش دراورد .

" مین یونگی دقیقا اون کوفتی به چه دردت میخوره که تو جیبته ؟ نکنه قرار بوده یکی دیگرو به فاک بدی که اماده داشتی ؟! "

همونطور که اخم کرده بود و تلاش میکرد بخاطر انگشتای کشیدش که اطراف سوراخش رو اغشته به کرم میکرد ناله نکنه جملاتش رو به سختی ادا کرد

یونگی قهقهه زد و گفت " نه هنوز اونقدرا عوضی نشدم از قبل خودمو واسه همچین چیزی اماده کنم . دستم سوخته برای اونه "

داد زد " نگو اون تیوب لعنتی برای سوختگیه و تو زدیش به من "

" بهتر از اینه فردا جلو داداشت لنگ بزنی "

بدون اینکه درش رو ببنده تیوب کرم رو پرت کرد روی کاپوت و یه ضرب خودشو وارد هوسوک کرد .

بدنش بعد شیش سال به حالت اولش برگشته بود و همچین شروعی براش زیادی حساس و غیرقابل تحمل بود .

دادی کشید و دندوناشو روهم فشار داد و پیشونیشو به کاپوت چسبوند .

یونگی که به کلی شرایط هوسوک رو فراموش کرده بود با تردید و نگرانی پرسید " خوبی ؟ "

به سختی و با مکث بین دندونای چفت شدش غرید

" بمیری ... یونگی ، الان ... من خ ، خوبم ؟ "

خجالت زده گفت " شرمنده حواسم نبود "

نفسش کمی منظم شده بود و راحت تر میتونست صحبت کنه .

" من مثل اون هرزه هایی که بقیه وقتا زیرت بودن نیستم که همچین چیزی برای بدنم عادی باشه . طبق عادت رفتار نکن "

" من با کسی نبودم ! "

سرشو به طرف عقب برگردوند و با حرص گفت " پس اون لعنت شده رو رو این شیش سال چجوری تو شلوارت نگه داشتی . فقط زورت به من میرسید ؟ "

پشت بند حرفش با حرکت یونگی و ضربه ای که زد سریع اه و ناله اش جای جملات عصبیش رو گرفت


" من سعی کردن بخوابونمش و درست بشم ، ولی تو هنوز تلاش نکردی کمتر غر بزنی " 

با وجود دردش تو شرایطی نبود که بتونه به حرفاش اهمیتی بده پس فقط دوباره پیشونیش رو به کاپوت چسبوند و نفس عمیق کشید .

بعد چند دقیقه ضرباتش رو از سر گرفت وتلاش کرد نقطه لذتش رو پیدا کنه . 

کم کم ناله های دردناکش رو به لذت میرفت . 

یقه پلیورش رو بین دندوناش گرفته بود تا صداش خارج نشه اما باز هم اونقدر ضرباتش محکم بود که غیرممکن به نظر میرسید .

بین نفس نفساش با صداش خشدارش گفت " اون ... جلوی صداتو نمیگیره ، فقط کمش میکنه . اینقدر ... اذیت نکن " 

هوسوک با همون یقه توی دهنش جملاتی رو به زبون اورد اما با اون وضعیت هیچی نمیفهمید .

روش خم شد و چونه شو به سرش چسبوند و لباسشو از تو دهنش دراورد .

" حالا بگو " 

بین اه و ناله هاش با مکث گفت " نمیخوام ... فردا مسخره ... دستت ، شم " 

خندید و لیسی به لاله گوشش زد که هوسوک با جیغ گفت " اینقدر کثیف نباش ! " 

و پشت بند دادی که زد خالی شد . پاهاش میلرزید و هر لحظه ممکن بود تعادلشواز دست بده و بیفته اما یونگی زودتر ازینکه همچین چیزی بشه کمرشو نگه داشت . 

بعد از چند ضربه دیگه خودشم خالی شد و دستشو به کاپوت گرفت تا نفسش جا بیاد .

بعد چند دقیقه خودشو بیرون کشید و همونطور که لباساشونو مرتب میکرد پوزخند زد .

" برات ناراحت بودم . از دور که بهت نگاه میکردم افسرده به نظر میرسیدی اما الان میفهمم نه . هنوز همونقدر وسواس و رو مخی " 

" داری با خودت حرف میزنی ؟ " 

با بیحالی در عقب ماشین رو باز کرد و خودشو رو صندلی انداخت .

صدای زنگ گوشیش باعث شد جوابی که میخواست بده از ذهنش بپره و به طرف گوشی بره . 

با دیدن اسم نامجون تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گزاشت 

" الو هوسوک هیونگ ؟ " 

صدای جونگ کوک تو گوشش پیچید که گوشی رو به طرفش گرفت .

" بگیر داداشته " 

با عجله گوشی رو ازش گرفت و با نگرانی گفت " جونگ کوک خوبی ؟ "

از روی در بسته پرید و پشت رول نشست . پاکت سیگارش رو از جیبش دراورد و یکیشو بین لبش گذاشت .

هوسوک کمی صداشو پایین اورد تا یونگی متوجه نشه و اروم گفت " رفتین خونه آر ام ؟ چاره ای نیست دیگه اگه رفتین خونش ، ولی مواظب باش اینا اعتمادی بهشون نیست هرکاری ازشون برمیاد فردا زود میام پیشت " 

خداحافظی که کرد به طرف یونگی برگشت تا گوشی رو بهش بده اما با دیدن چشمای گشاد شده و چهره متعجبش که بهش خیره شده چیزی نگفت و فقط نگاش کرد .

یونگی با بهت پرسید " یعنی چی هرکاری ازینا برمیاد ؟ نامجون با بچه هاکاری نداره ! " 

گوشای تیزش رو نادیده گرفته بود . برای اینکه حرفاشو توجیه کنه چند لحظه سکوت کرد 

" خب به هرحال من برادرم نگران میشم و ... " 

چند لحظه مکث کرد تا جمله خوبی به ذهنش برسه ولی در نهایت بعد اینکه هیچی پیدا نکرد اخم کرد و با عصبانیت صداشو بالا برد

" به تو ربطی نداره . ساکت شو خوابم میاد " 

به پهلوی دیگش دراز کشید و چشماشو بست . یونگی بعد چند ثانیه که از شوک بیرون اومد خندید و سیگارش رو روشن کرد .

احساس خوبش رو نمیتونست انکار کنه . هرچقدرم هوسوک فعلا باهاش کنار نمیومد و لج میکرد عیبی نداشت به مرور زمان بهتر میشد .

مهم فرصتی بود که دوباره بهش داده بود و اون باید ازش بهترین استفاده رو میکرد و قدرش رو میدونست .

شورلت کامارو نسل یک


Report Page