cherry
@UnitedFictionsچارپایه رو محکمتر از قبل چسبید و نگاهش رو به دختری دوخت که با دامن گلدار و تیشرت گشاد لیمویی رنگش دستاش رو به سمت شاخههای درخت میوه دراز کرده بود و سعی میکرد خوشههای قرمز و تیره رنگ گیلاس رو به چنگ بکشه و حاصلش رو توی سبد حصیری کوچیک درون دستش بندازه.
درخت بزرگتر از اون بود که بتونن بدون چارپایه به اون میوهها برسن و راه حل شده بود چارپایه و دختر کوتاهتر که با بیصبری زودتر رفته بود روی اون تا به میوهی مورعلاقهاش برسه.
از لحظهی ورودشون به باغ، چشمهای دختر مو مشکی فارغ از اون شده و به گیلاسها چسبیده بود.
نسیمی که میوزید موهای دختر کوتاهتر، شاخهی درخت ها و گیلاسها رو به بازی میگرفت. بازیای که قربانیهاش دونه های گیلاس و برگهای بیجونی بودن که روی زمین قل میخوردن.
نگاهش رو به صندلهای گِلی دختر روی چارپایه دوخت و غر زد: «جیسو اونی، هنوز سبدت پر نشد؟! »
جیسو نیم نگاهی بهش انداخت. لبخندی دلفریبی زد: «تقریبا!»
لیسا سری تکون داد و نگاهش رو پاهای خودش دوخت. صندلهای اونم خاکی و کثیف شده بودن.
حس میکرد قبول کردن درخواست پدربزرگِ جیسو برای اومدن به باغ خانوادگی اونها مثل یه فریب بزرگه بوده نه فرصت! فرصتی که بتونه بلاخره بعد از مدت طولانی پرده از راز دلش برداره. رو به چشمهایی که تمام مدت توی رویا و بیداری میدیدشون بایسته یا حتی بشینه اما بلاخره بگه که داره میمیره تا فقط به دختر کوتاهتر بگه که از روزهای بچگی تا خود امروز اون کسی بوده که خواسته هر روزش رو تا ابد باهاش بگذرونه!
اما مطمئن نبود گفتنش ایدهی خوبی باشه... حتی نمیتونست ایدهای داشته باشه که دختر بزرگتر در موردش چطور فکر میکنه! از اولین روزی که توی مدرسه هم دیگه رو دیدن لیسا میدونست اون همونیه که میخواد دنیاش رو باهاش تقسیم کنه.
قویتر شدن دوستیشون باعث روابط خانوادگی شده بود. دوستیهای خانوادگی، شراکت خانوادگی و حالا اینجا بودن توی باغ خانوادگیشون!
صدای پر از ذوق و شوق جیسو رو میشنید که در مورد گیلاسها صحبت میکرد. حتی میتونست چینهای گوشهی چشمش که از لبخند بزرگی روی صورتش سرچشمه میگرفتن رو متصور شه.
چشماش رو باز و بسته کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به جای دیگهای به جز چارپایه و دختری که دستاش نگهش داشته بودن نگاه کنه. با کج کردن سرش به سمت دیگهای، چشمهاش رو به ردیف درختهای روبروییش دوخت.
بدون اینکه نگاهش رو از درخت برداره سری تکون داد و بعد دستی تو موهای قهوهای رنگ و کوتاهش کشید.
اخمی کرد. اگه یه درصد از توجهاش به گیلاسها رو به اون میداد شاید تا الان لیسا تونسته بود کاری از پیش ببره.
با حس لغزیدن چارپایه نگاهش رو به دختر مومشکی دوخت. قبل از اینکه بتونه اون چارپایهی چوبی رو محکم بچسبه جیسو بین زمین و هوا معلق شده بود.
با رها کردن چارپایه دستاش رو به سمت جیسو دراز کرد و با درآغوش کشیدنش اون رو به خودش چسبوند اما بدون اینکه بتونه تعادلش رو حفظ کنه در نهایت جفتشون پخش زمین شدن.
با برخورد بدنش به زمین و افتادن جسم دختر مو مشکی روی بدنش "آخی" از دهنش در رفت. چشماش رو از سر درد بست.
درد مثل یه گیاه رونده داشت شاخ و برگهاش رو توی وجودش پراکنده میکرد. خیسی زمین و چمنها رو زیر موها و بدنش حس میکرد.
خنکی و لزجی زیر ماهیچههای پاش نشون میدادن که نه تنها بدنش بلکه تیشرت سفید و شلوارک جینش که با عشق خریده بودشون هم داغون شدن.
آهی کشید. با یادآوری دختر مومشکی چشماش رو به سرعت باز کرد.
با دیدن چشمای مشکی که بهش خیره شده بودن چندبار پلک زد و با تته پته پرسید: حالت...حالت خوبه اونی؟
جیسو دستش رو روی چمنها قرار داد: «خوب...خوبم! »
و سعی کرد از جاش بلند شه. اما با جفت شدن دستای لیسا دور کمرش، چشمای درشت شدهاش رو به اون دوخت.
دختر مو قهوهای با تته پته گفت: «من...اونی...عا...بزار... عا...»
تو دلش لعنتی به خودش فرستاد. یا الان باید این حرف رو میزد یا هیچوقت!
دو جبههی درون ذهنش شروع به جنگیدن کرده بودن. قسمت بیشتری از وجودش که "هیچوقت" رو فریاد میزد داشت موفق میشد تسلطش رو برعهده بگیره.
با شنیدن صدای جیسو چشمای سرگردونش رو روی صورت زیبای اون متمرکز کرد. دختر مومشکی لبخندی زد: «از این زاویه خیلی خوشگلتری لالیسا!»
با چشمای متعجب به اون زل زد: «چ...چی؟»
با ابرو بالا انداختن جیسو من و منی کرد و ادامه داد: «من...من میخواستم این رو بهت بگم! »
و لپهاش قرمز شدن.
دختر مو مشکی ریز خندید: «برعکس چیزی که نشون میدی خیلی کیوتی لیسا و...»
با جدی کردن لحنش ادامه داد: «اگه قرار بود منتظر پیش قدم شدن تو باشم فکر کنم باید چند صدسالی منتظر میموندم و خب متاسفانه عمرم کفاف نمیداد! »
دختر مو قهوهای با تعجب پرسید: «تو...تو میدونستی؟!»
نیشخندی رو لبهای جیسو نشست. ابرویی بالا انداخت و به سمت دیگهای نگاه کرد: «منتظر بودم خودت یه حرکتی بزنی اما انگار اگه قرار باشه منتظر تو بمونیم تا ابد درجا میزنیم.»
و با چهرهی اخمالودی به چشمهای لیسا نگاه کرد: «منم تصمیم گرفتم که خودم امروز قدم اول رو بردارم و خب اومدن به باغ گیلاس همش بهونه بود برای اینکه تو رو با خودم به اینجا بکشو...»
قبل از اینکه حرفاش به اتمام برسه لبهای گلبهی لیسا روی لبهاش نشستن. چشمای متعجب دختر مومشکی با شکل گرفتن لبخندی حین بوسه روی هم بسته شدن. یه بوسهی معصومانه که دختر مو قهوهای مدت طولانی بود که انتظارش رو میکشید. بلاخره لیسا میتونست بگه که حرکت اول رو خودش زده.
با فاصله دادن لبهاش از اون زمزمه کرد: «دوست دارم...همیشه داشتم...و الان بیشتر از همیشه...»
و به چشمای بسته و لبخند دختر مومشکی چشم دوخت. لبخند نشونهی رضایت بود دیگه، مگه نه؟!
قبل از اینکه جیسو فرصت کنه چیزی بگه لیسا با جلو بردن سرش، دوباره لبخند زیبای اون رو بوسید.