Chernobyl

Chernobyl

دادرس

«چرنوبیل» نه‌تنها با پشت سر گذاشتنِ مستند «سیاره زمین ۲»، به صدر جدولِ ۲۵۰ سریال برتر آی‌ام‌دی‌بی دست پیدا کرد، بلکه باعث جرقه خوردنِ دوباره بحث‌های حول و حوش انرژی اتمی شد. یکی از اعضای کمیته‌ی تنظیم مقررات اتمی آمریکا مقاله‌ای برای واشنگتن پُست نوشت و درباره‌ی آگاهی تازه‌اش درباره‌ی خطرناک نیروگاهای هسته‌ای که او را به این نتیجه رسانده که فعالیت آن‌ها باید تعطیل شود نوشته است. همزمان مقاله‌های مختلفی درباره‌ی بررسی نحوه‌ی به تصویر کشیدنِ شوروی، سوسیالیسم و فیزیکِ هسته‌ای در سریال منتشر شدند. از مقاله‌هایی که یادآور می‌شدند که فاجعه‌ی چرنوبیل نه ناشی از اشتباه تخصصی، بلکه به خاطر حکومتِ توتالیتری بوده که شرایط وقوعِ آن را فراهم کرده تا مقاله‌هایی که جنبه‌های فانتزی و واقعی سریال را بررسی می‌کردند. در همین حین، وبسایتِ موسکو تایمز در حالی اعتقاد داشت که خود روسیه باید سریالی شبیه به «چرنوبیل» را می‌ساخت تا نشان بدهد از اشتباهاتِ گذشته‌اش درس گرفته است، وبسایت راشا تودی که متعلق به دولتِ روسیه است، آن را خالی‌بندی خوانده است (این هم از درسی که باید می‌گرفتند!).

در هفته‌های پخشِ سریال، علاوه‌بر واژه‌ی «چرنوبیل»، جستجوی جزییاتی مثل «نیروگاه آربی‌ام‌کی»، «والری لگاسف» و «پریپیات» در گوگل افزایش پیدا کرده است. همچنین نه‌تنها سازمانِ انرژی هسته‌ای ایالات متحده، بازوی سیاست‌گذاری صنعتِ تکنولوژی هسته‌ای این کشور، بلافاصله گزاره‌برگی درباره‌ی فکت‌های فاجعه‌ی چرنوبیل و تاکید روی ایمنی نیروگاه‌های آمریکا منتشر کرد، بلکه برخی از طرفداران سریال متوجه شده بودند که آن‌ها ازطریقِ گوگل، درباره‌ی مزایای انرژی هسته‌ای و اینکه چرا به آن نیاز داریم تبلیغات کرده بودند. «چرنوبیل» اما به همان اندازه هم در ایران صدا کرده است. دلیلش واضح است. برای مردمی که به‌تازگی چندینِ بلای طبیعی و غیرطبیعی پشت سر گذاشته‌اند که خسارت‌هایش به‌دلیل مدیریتِ ضعیفشان افزایش پیدا کرده‌اند، «چرنوبیل» روایتگرِ داستان زندگینامه‌ای خودمان است. خلاصه اینکه اگرچه از مقدارِ کابوسِ فاجعه‌ی هسته‌ای نسبت به دورانِ اوجِ جنگ سرد کاسته شده است، ولی به نظر می‌رسد که «چرنوبیل» حکم یک تونلِ زمان برای یادآوری را داشت؛ مثل یکی از آن دسته فیلم‌های ترسناکِ زیرژانرِ خانه‌ی جن‌زده که خانواده‌ای به یک خانه‌ی جدید نقل مکان می‌کنند و بعد کم‌کم با سرک کشیدن در میان جعبه‌های خاک‌خورده‌ی پُر از دفترچه‌های خاطرات و آلبوم‌های عکسِ باقی مانده از ساکنِ قبلی خانه در زیرزمین و اتاق زیرشیروانی‌اش متوجه می‌شود که این خانه تجربه‌ی هولناکی را پشت سر گذاشته است. تقریبا تمام این فیلم‌ها شامل لحظه‌ای می‌شود که ساکنِ جدید خانه با چشمانی وحشت‌زده درحالی‌که گوشه‌ی زیرزمین روی زمین نشسته است و چراغ قوه‌اش را روی آلبوم عکسی کهنه گرفته است متوجه می‌شود که در تمام این مدت بدون اینکه بدانند درکنار چه وحشتی زندگی می‌کردند؛ متوجه می‌شوند تاکنون روی همان تختی می‌خوابیدند که ساکن قبلی، همسرش را روی آن سر بُریده است و روی همان میزی شام می‌خورند که ساکن قبلی، بچه‌هایش را روی آن تکه‌تکه کرده بود. به محض اینکه اعضای خانواده از ماهیت چیزی که شب‌ها آزارشان می‌دهد و در و پنجره‌ها را به هم می‌کوبد اطلاع پیدا می‌کنند، حالا با هدفِ مبارزه کردن از زیرزمین خارج می‌شوند؛ با هدف جلوگیری از تبدیل شدن به قربانی دیگری برای شیاطینِ تسخیرکننده‌ی خانه؛ با هدفِ قیچی کردن این زنجیر. «چرنوبیل» حکمِ سرک کشیدنِ به درونِ یکی از زیرزمین‌های تاریخ را دارد. برای ر‌وبه‌رو شدن با جن‌زدگی‌های ساکنانِ گذشته‌ی تاریخ. وحشتی که برای جلوگیری از تبدیل شدن‌مان به قربانیان جدیدِ آن، زُل زدن به اعماقِش ضروری است.

گفتم فیلم ترسناک و باید بگویم «چرنوبیل» بهترین فیلم/سریالِ ترسناکی است که تا این لحظه از سال ۲۰۱۹ دیده‌ام و احتمالا اگر بعدا قصدِ تهیه کردن فهرستی درباره‌ی ترسناک‌ترین سریال‌های تلویزیون را داشته باشم، جای ویژه‌ای برای آن در نظر می‌گیرم. «چرنوبیل» شاید روی کاغذ در چارچوب ژانرِ وحشت قرار نگیرد، اما همزمان تمام خصوصیاتِ آن را به نوع دیگری بهتر از خیلی از محصولاتی که به‌طرز آشکاری در این ژانر جای می‌گیرد تیک می‌زند؛ وحشتی که البته متعلق به داستان‌های فانتزی و علمی‌-تخیلی نیست. همگی داستان‌های فراوانی درباره‌ی دنیاهای پسا-آخرالزمانی ناشی از جنگ‌های جهانی هسته‌ای و پخش بیماری‌های آنفلانزای کُشنده و ویروسِ زامبی دیده‌ایم و خوانده‌ایم. احتمالا خیلی درباره‌ی احتمالِ وقوع آنها خیال‌پردازی می‌کنیم. از لحظاتِ پُرهرج و مرجِ آغازینِ پایان دنیا تا لحظاتِ محزونِ قدم زدن در میانِ شهرهایی که طبیعت در حال پس گرفتنِ‌ زمینش از دست تایتان‌های بتنی و فلزی است. صحنه‌هایی که تمام دنیای تکنولوژیک با ارتش پیشرفته‌‌اش به هیچ دردی نمی‌خورند. صحنه‌هایی از هجومِ گله‌ی زامبی‌هایی که حتی تانک‌ها هم دربرابرِ آن‌ها ناتوان هستند. اما لازم به خیال‌پردازی نیست. چون حدود ۴۰ سال پیش، یک آخرالزمانِ هسته‌ای روی زمین اتفاق افتاد که نسخه‌ی واقعی تمام خصوصیاتِ داستان‌های علمی-تخیلی پسا-آخرالزمانی را می‌توانید در آن پیدا کنید. شاید این اتفاق زامبی نداشته باشد، اما نزدیک‌ترین چیزی است که دنیای واقعی به آغاز یک اپیدمی زامبی تجربه کرده است. بلایی که انسان‌ها توانایی هضم کردن عمق وحشتِ باورنکردنی‌اش را ندارند؛ اتفاقی که سیل و زلزله در مقایسه با آن بچه‌بازی است.

اگر گیمر باشید یا حداقل از طرفدارانِ بازی‌های «کال آو دیوتی» احتمالا اولین برخوردتان با فاجعه‌ی چرنوبیل و شهر پریپیات در بازی «مدرن وارفر» اتفاق افتاده است. در یکی از مراحل بازی، به گذشته فلش‌بک می‌زنیم و کنترلِ کاپیتان پرایسِ جوان را به دست می‌گیریم. او مشغول تعریف کردنِ داستانِ اولین تلاشِ ناموفقش برای ترور ایمران زاخائف، آنتاگونیستِ اصلی بازی است. برای این کار کاپیتان پرایس باید به محلِ یکی از معامله‌های او نفوذ کند و او را از راه دور هدشات کند: آن‌جا پریپیات است. شهری که فاجعه‌ی چرنوبیل آن را به یک شهرِ اشباحِ متروکه تبدیل کرده است. یکی از به‌یادماندنی‌ترین مراحلِ تاریخِ «کال آو دیوتی» حول و حوشِ مخفی‌کاری در راهروهای آن ساختمان‌های سازمانی بتنی خاکستری و زردِ بلوکِ شرق می‌چرخد. آن زمان نمی‌دانستم که چه داستانی در فراسوی این شهر متروکه و آن چرخ و فلکِ ‌زنگ‌زده وجود داشته، اما بااین‌حال انگار می‌توانستم اندوهی که تسخیرم کرده بود و منبعش را نمی‌دانستم را احساس کنم. آن مرحله با تمام مراحلِ آن بازی و بازی‌های بعدی مجموعه فرق می‌کرد. آن مرحله نزدیک‌ترین چیزی بود که «کال آو دیوتی» به‌عنوانِ یک اکشنِ هالیوودی به دنیای واقعی نزدیک شده بود. مدتی بعد فهمیدم که لوکیشنِ آن مرحله، زایده‌ی خیال‌پردازی سازندگانش نبوده است. فهمیدم آن مرحله در محیطِ یک هولوکاستِ انسانی تمام‌عیار جریان داشت.

مینی‌سریالِ «چرنوبیل» به اتفاقاتی که به زودتر تجربه کردنِ آخرالزمان توسط یک قطعه از سیاره‌ی زمین منجر می‌شود می‌پردازد. در کشور بلاروس نیروگاه هسته‌ای وجود ندارد. از میان مراکز هسته‌ای فعال در شوروی سابق، یکی از آن‌ها که بیشتر از همه به مرزهای بلاروس نزدیک است از نوع آربی‌ام‌کی است که ساخت شوروی است و طراحی قدیمی‌ای دارد. نیروگاه هسته‌ای ایگنالینسک در شمال، نیروگاه اسمولنسک در شرق و چرنوبیل در جنوب بلاروس قرار دارد. روزِ ۲۶ آوریل سال ۱۹۸۶، ساعت یک و بیست و سه دقیقه و پنجاه و هشت ثانیه، چند انفجار پی‌درپی، ساختمانِ راکتور بلوک چهار تاسیسات اتمی چرنوبیل را تخریب کرد و فاجعه‌ی چرنوبیل به بزرگ‌ترین فاجعه‌ی تکنولوژیک قرن بیستم تبدیل شد. برای بلاروس کوچک (با جمعیت ۱۰ میلیون نفر)، این حادثه یک فاجعه‌ی ملی بود. در طول جنگ جهانی دوم، نازی‌ها ۶۱۹ دهکده و روستای بلاروس را با تمام ساکنانشان نابود کرده بودند؛ در حادثه چرنوبیل، بلاروس ۴۵۸ روستا و شهرک خود را از دست داد. از این تعداد، ۷۰ مورد برای همیشه زیر خاک مدفون ماندند. در طول جنگ، از هر چهار بلاروسی یک نفر کشته شد و امروزه، از هر پنج بلاروسی هنوز یک نفر در مناطق آلوده زندگی می‌کند؛ یعنی جمعیتی بالغ بر یک میلیون و ۲۰۰ هزار نفر که ۷۰۰ هزارتای آن‌ها کودک هستند. در میان عوامل دموگرافیکی که باعث کاهش جمعیت بلاروس شده‌اند، تشعشعاتِ رادیواکتیو رتبه‌ی اول را به خود اختصاص داده است. در نواحی گومل و موگیلف که بیشترین آسیب را از حادثه اتمی چرنوبیل دریافت کردند، آمار مرگ و میر ۲۰ درصد بیشتر از آمار زاد و ولد است. در اثر این حادثه ۵۰ میلیون کوری از ایزوتوپ‌های پرتوزا در اتمسفر آزاد شدند که ۷۰ درصد آن در بلاروس فرود آمد و ۲۳ درصد از خاک این کشور را به‌طور کامل به ایزوتوپ‌های سزیم ۱۳۷، با تراکم بیش از یک کوری بر کیلومتر مربع آلوده کرد. از سوی دیگر، ۴/۸ درصد این مناطق آلوده نیز در اکراین واقع شده است و ۰/۵ درصد آن هم در روسیه. زمین‌های کشاوری به وسعت بیش از ۱۸ میلیون هکتار با تراکم رادیو ایزوتوپ بیش از یک کوری در کیلومتر مربع و ۲۴۰۰ هزار هکتار زمین از اقتصاد کشاورزی حذف شده است. بلاروس سرزمین جنگل‌هاست؛ اما ۲۶ درصد از کل جنگل‌ها و بخش بزرگی از باتلاق‌های کنار رودخانه‌‌های پریپیات، دنیپر و سوژ، جزو مناطق آلوده به رادیواکتیو هستند.

مینی‌سریالِ «چرنوبیل» به اتفاقاتی که به زودتر تجربه کردنِ آخرالزمان توسط یک قطعه از سیاره‌ی زمین منجر می‌شود می‌پردازد

به‌دلیل وجود دائمی دوز پایینی از پرتوها، هر ساله افراد مبتلا به سرطان، عقب‌ماندگی‌های ذهنی، اختلالات عصبی و جهش‌های ژنتیکی، افزایش می‌یابد. در ۲۹ آوریل ۱۹۸۶، دستگاه‌ها سطوح بالایی از پرتوها را در لهستان، آلمان، اتریش و رومانی نشان دادند. در سی‌ام آوریل، در سویس و شمال ایتالیا؛ اول و دوم می در فرانسه، بلژیک، هلند، بریتانیای کبیر و شمال یونان؛ و سوم می در اسراییل، کویت و ترکیه. ذرات هوابرد گازی در اطراف زمین سفر می‌کردند. دوم می در ژاپن ثبت شدند؛ پنجم می در هند؛ و پنجم و ششم می در ایالات متحده. ظرف کمتر از یک هفته، چرنوبیل به معضلی برای کل جهان تبدیل شد. مینی‌سریال «چرنوبیل» با هدف هرچه بهتر به تصویر کشیدنِ وسعتِ تلفاتِ جانی این واقعه (چه انسانی، چه حیوانی و چه گیاهی) ساخته شده است. فیلم‌های زیادی به جنبه‌های مختلفِ هولوکاست پرداخته‌اند؛ به‌طوری که اکنون تمام لحظاتِ کلیدی‌اش (از قطارهای سرشار از قربانیان بی‌نوا تا اتاق‌های گاز و کوره‌های جنازه‌سوزی) در ذهن‌ِ سینما ثبت شده است. حالا «چرنوبیل» با هدفِ انجام این کار برای قربانیانِ فاجعه‌ی چرنوبیل ساخته شده است. این سریال حکم فهرستِ شیندلر یا پیانیستِ واقعه‌ی چرنوبیل را دارد و خواهد داشت. «چرنوبیل» اما به همان اندازه که یک درامِ تاریخی سفت و سخت است، به همان اندازه هم به‌راحتی می‌تواند در دسته فیلم‌های هیولایی/علمی‌-تخیلی امثالِ «مـه» قرار بگیرد. واکنشِ کاراکترهای این سریال که دربرابرِ تشعشعاتِ رادیواکتیوِ چرنوبیل بی‌نوا هستند، فرقی با رویارویی کاراکترهای «مـه» با هیولاهای حشره‌وارِ لاوکرفتی آنسوی شیشه‌های فروشگاه ندارد. بهترین فیلم‌های فاجعه‌ای/هیولایی، همه دارای لحظه‌ای هستند که متوجه می‌شویم هیولای اصلی نه آن موجودِ کریه قاتلی که قربانیانش را تکه و پاره می‌کنند، بلکه خود انسان‌ها هستند. «چرنوبیل» هم با اینکه با معرفی تشعشعات رادیواکتیو به‌عنوان هیولای نامرئی و کُشنده‌اش آغاز می‌شود، ولی خیلی زود هیولای ترسناک‌تر و آزاردهنده‌تر اصلی که مسبب آزادسازی هیولای دیدنی‌اش هستند آشکار می‌شوند. بهترین هیولاهای دنیای سرگرمی، آنهایی هستند که به استعاره‌ای از خصوصیاتِ انسانی تبدیل می‌شوند و تشعشعاتِ رادیواکتیو هیولاوارِ «چرنوبیل»، استعاره‌ی قدرتمندی از «دروغ» هستند؛ دروغگویی برای باقی‌مانده در قدرت؛ چیزی که در تمام لحظاتِ این سریال روی آن تاکید می‌شود این است که نه‌تنها این اتفاق در صورتِ عدم دروغگویی و لاپوشانی مسئولان اتفاق نمی‌افتاد، بلکه وسعتِ خسارت‌های جانی‌اش در صورت عدم دروغگویی درباره‌ی آن در تلاشِ ناموفقی برای مخفی‌کاری، خیلی کمتر می‌بود. کاراکترهای سریال بیش از اینکه در حال مبارزه کردن و زجر کشیدنِ در اثر تشعشعات رادیواکتیو باشند، در حال مبارزه کردن دربرابر فرهنگی هستند که براساسِ دروغگویی بنا شده است؛ هر جا کسی در حال درد کشیدن است، می‌توان ریشه‌اش را به سوی یک دروغ جست‌وجو کرد.

«چرنوبیل» شاید در ژانر فاجعه‌ای قرار بگیرد، ولی وقتی فاجعه اتفاق می‌افتد این‌طور به نظر نمی‌رسد. وقتی مردم شهرِ پریپیات از دور با آتش‌سوزی نیروگاه هسته‌ای و نورِ آبی‌رنگی که همچون یک نورافکنِ قدرتمند به اعماقِ آسمان شلیک می‌شود روبه‌رو می‌شوند، در حال جیغ و فریاد زدن پا به فرار نمی‌گذارند، بلکه با آن همچون یک آتش‌بازی شبانه رفتار می‌کنند: مردان و زنان دستِ بچه‌هایشان را می‌گیرند و به تماشای آن می‌روند. بزرگسالان در حالی مشغولِ لذت بُردن از نیمه‌شبِ هیجان‌انگیزشان هستند و بچه‌ها مشغولِ بازی کردن با خاکسترهای رادیواکتیو معلق در هوا در حالی مشغولِ لذت بردن از فرصت بادآورده‌شان برای دیرتر خوابیدن هستند و آتش‌نشانان در حالی با هدفِ خاموش کردن یک آتشِ معمولی دیگر به نیروگاه اعزام می‌شوند که تمامی آن‌ها در آن لحظه در حال نفس کشیدن در فضایی هستند که حدود ۳۰۰ بار مرگبارتر از بمبارانِ اتمی هیروشما و ناکازاکی است. چون برای کشوری که سیستم حکومتی‌اش براساس غرور بی‌جا و تفکراتِ ناسیونالیستی ترسناک بنا شده است، برای کشوری که به هر کاری برای حفظِ ظاهر قَلدرش دست می‌زند، برای کشوری که افرادی را در جایگاه قدرت گذاشته است که هیچ تخصصی ندارند، برای کشوری که از حقارت، وحشت دارد، اعتراف کردن به این فاجعه سخت است.

پس درحالی‌که در آلمان، دولت اعلام کرده که بچه‌ها بهتر است بیرون از خانه نباشند، نه‌تنها پریپیات بلافاصله تخیله نشده، که بچه‌هایش هنوز در حال بازی کردن در خیابان هستند. در این فضای بسته، یکی از اولین کسانی که سرِ سیاستمداران را می‌گیرد و آن را در استخرِ مواد مذابی از جنسِ «حقیقت» فرو می‌کند، فیزیکدانی به اسم والری لگاسُف (جرد هریس) است. او کسی است که با خواندن گزارشِ حادثه که درباره‌ی سنگ‌های معدنی درخشانی در اطرافِ نیروگاه صحبت می‌کند (سنگ‌هایی که فقط در هسته‌ی نیروگاه یافت می‌شود)، متوجه می‌شود که هسته‌ی نیروگاه منفجر شده است. او حکم جان اسنویی را دارد که باید به یک جمعِ پُر از سرسی لنیستر بفهماند که وایت‌واکرها واقعی هستند. اُلانا کومیوک (امیلی واستون)، فیزیکدان دیگری است که چند صد کیلومتر دورتر از چرنوبیل کار می‌کند. اما وقتی تشعشعات رادیواکتیو به آزمایشگاه او می‌رسند، وارد عمل می‌شود. کاراکترِ کومیوک اگرچه اختراعِ خود سریال است، اما سازندگان او را به‌عنوان نماینده‌ی تمام دانشمندانی که جان خودشان را برای کار کردن در چرنوبیل بعد از انفجار به خطر انداختند اختراع کرده‌اند. سومین شخصیتِ اصلی لیودیمیلا ایگناتنکو (جسی باکلی)، همسر یکی از آتش‌نشانانی که بلافاصله به نیروگاه فرستاده شدند است اهمیتِ شخصیت او برخلاف دانشمندان و سیاستمداران نه به خاطر اطلاعات و قدرتش، که به خاطر احساسِ خالصی که به قصه تزریق می‌کند است.

بهترین هیولاهای دنیای سرگرمی، آنهایی هستند که به استعاره‌ای از خصوصیاتِ انسانی تبدیل می‌شوند و تشعشعاتِ رادیواکتیو هیولاوارِ «چرنوبیل»، استعاره‌ی قدرتمندی از «دروغ» هستند

درحالی‌که امثالِ والری لگاسُف و اُلانا کومیوک درباره‌ی وحشتِ تشعشعات هسته‌ای توضیح می‌دهند و نحوه‌ی مرگِ آلوده‌شدگان را با تمام جزییاتِ خشنش تعریف می‌کنند، بلافاصله به لیودیمیلا ایگناتنکو کات می‌زنیم و او را در حال تماشای ذوب شدنِ همسرش از درون جلوی رویش بدون اینکه کاری از دستش بر بیاید می‌بینیم؛ کاراکتر او نماینده‌ی تمام خانواده‌هایی که توسط این فاجعه آسیب‌های فیزیکی و روانی دیدند است. سریال در خط‌ داستانی همسرِ آتش‌نشان و سربازانی که مسئولِ قتل‌عام تمام سگ‌ها و گربه‌ها و حیواناتِ به جا مانده از تخلیه‌کنندگان می‌پردازد در دردناک‌ترین حالتش به سر می‌برد و این در حالی است که از دوزِ آن‌ها نسبت به چیزی که در واقعیت اتفاق افتاده کاسته است. واقعه‌ی چرنوبیل از آن اتفاقاتی است که واقعیت در آن از فیکشن هم عجیب‌تر است؛ آن‌قدر عجیب و دردناک که سازندگان سریال تصمیم گرفته‌اند تا برای اینکه بینندگان فکر نکنند که آن‌ها در حال زیاده‌روی هستند، از عمقِ اتفاقات بدی که شاهدش هستیم بکاهند؛ برای مثال لیودیمیلا ایگناتنکو در کتاب‌ِ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل «صداهایی از چرنوبیل» درباره‌ی لحظه‌ی بعد از مرگِ شوهرش تعریف می‌کند: «در سردخانه به من گفتند می‌خواهی ببینی چه لباسی تنش می‌کنیم؟ البته که می‌خواستم. لباس فرم‌اش تنش بود و کلاه مخصوصش هم روی سینه‌اش. کفشی به پا نداشت. چون پاهایش بیش از حد متورم بودند. آن‌ها همچنین مجبور شده بودند لباسش را از چند جا بُرش بدهند و کوتاه کنند. نتوانسته بودند مانند مُرده‌های دیگر به او لباس بپوشانند؛ زیرا برایش تنی نمانده بود. تمام آنچه که مانده بود زخمی بزرگ بود؛ جراحت و زخم. دور روز آخر توی بیمارستان، وقتی دستانش را بلند می‌کردم، استخوان‌هایش تکان می‌خوردند؛ انگار چیزهایی در آن معلق بود. چیزی از بدنِ اطرافِ استخوان‌ها باقی نمانده بود. تکیه‌هایی از ریه‌ها و کبدش از دهانش بیرون می‌آمد. او امعا و احشایش را بالا می‌آورد و داشت خفه می‌شد. باندی به دستم بستم و تا جایی که می‌شد در دهانش فرو بُردم و آن‌ها را بیرون کشیدم». یا گروهی که مسئولِ کشتنِ حیوانات هستند درباره‌ی صحنه‌ی کشتن توله‌سگ‌ها تعریف می‌کنند: «بویی می‌اومد. نمی‌تونستم بفهمم از کجای روستاست. شیش کیلومتر با راکتور فاصله داشتیم. روستای ماسلی، مثل رونتگن مرکزی بود. بوی ید می‌اومد؛ یه‌جور ترشی. مجبور بودی از نزدیک بهشون شلیک کنی، ماده سگه با توله‌هاش کف زمین بود. پرید سمتم، منم سریع شلیک کردم. توله‌هاش پنجه‌هاشون رو می‌لیسیدن، دُم تکون می‌دادن و بازیگوشی می‌کردن. به اونا هم از نزدیک شلیک کردم. یکی‌شون، یه پودلِ سیاه کوچولو بود، هنوزم دلم براش می‌سوزه. یه کمپرسی پُر از سگ بود؛ حتی روی سقفش. می‌بردیم‌شون به "قبرستان"‌مون. راستش رو بگم درواقع فقط یه حقره‌ی عمیق تو خاک بود؛ بنا بود طوری خاک رو بکنیم که به آب زیرزمینی نرسیم و باید عایق‌بندیش می‌کردیم. باید ناحیه‌ای مرتفع پیدا می‌کردیم. اما این دستورالعمل‌ها همه‌جا نادیده گرفته می‌شد. هیچ عایق‌بندی در کار نبود و ما برای یافتن جای مناسب وقت زیادی نداشتیم. حیوونا اگه نمُرده بودن، اگه فقط زخمی شده بودن، زوزه می‌کشیدن و جیغ می‌زدن. اونا رو از کمپرسی خالی می‌کردیم تو چاله‌ها و یه‌دفعه یه پودل کوچولو بود که سعی کرد خودش را بکشونه بالا. هیچکس فشنگ نداشت. هیچ چیزی برای خلاص کردنش باقی نمونده بود. همین‌طوری هُلش دادیم تو چاله و سریع دفنش کردیم. هنوزم از فکرش ناراحت می‌شم».

یا در یکی دیگر از داستانک‌های کتاب که از سریال جا مانده است و «تک‌گویی درباره‌ی سراسر زندگی‌ای که بر درها نوشته شده بود» نام دارد این‌گونه آغاز می‌شود: «می‌خوام شهادت بدم... ده سال پیش اتفاق افتاد؛ اما برای من انگار هرروز تکرار می‌شه؛ دوباره و دوباره. در شهر پریپیات زندگی می‌کردیم؛ همون شهر. من نویسنده نیستم و مطمئنا نمی‌تونم مثل یه نویسنده همه‌چیز رو شرح بدم. چون نه قادرم کاملا تجزیه و تحلیلش کنم و نه تحصیلات دانشگاهیم در اون حده. من اینم: یه آدم معمولی، یه آدم کوچیک که مثل هرکس دیگه‌ای می‌ره سر کار و برمی‌گرده، یه حقوق معمولی می‌گیره و سالی یک‌بار هم مثل اکثر آدم‌ها می‌ره سفر. خلاص اینکه آدمی کاملا معمولی هستی و ناگهان، یه روز در اثر حادثه‌ای به یه چرنوبیلی تبدیل می‌شی؛ یه حیوون که همه بهش علاقه‌مند می‌شن و هیچکس هیچ‌چیز درباره‌اش نمی‌دونه. تو می‌خوای مثل بقیه باشی؛ اما دیگه ممکن نیست. چون حالا مردم طور دیگه‌ای بهت نگاه می‌کنند و می‌پرسند: خیلی ترسناک بود؟ تو دیدی چطور نیروگاه سوخت؟ دقیقا چی دیدی؟ می‌دونید دیگه؛ می‌تونی بچه‌دار شی؟ همسرت ترکت کرد؟ همه تبدیل به‌گونه‌ای جانور شدیم. این لغت خاص، این چرنوبیل، مثل یه نشون می‌مونه. تا اسمش میاد، همه برمی‌گردن سمتت. نگاه کن! از اونجا اومده! روزای اول انگار ما فقط شهرمون رو از دست نداده بودیم؛ کل زندگی‌مون از دست رفته بود. روز سوم شهر رو ترک کردیم. راکتور داشت می‌سوخت و یادم میاد دوستی می‌گفت: «بوی راکتور میاد». بوی نامعمول و وصف‌نشدنی‌ای بود. البته روزنامه‌ها تا اون موقع خیلی درباره‌اش می‌نوشتن و چرنوبیل رو تبدیل به خانه‌ی وحشتِ کرده بودن. گرچه در حقیقت اون رو تبدیل به یه کاریکاتور کرده بودن. من فقط می‌خوام داستان خودم رو براتون تعریف کنم؛ حقیقت خودم رو. این‌طوری بود که از رادیو اعلام کردند که شما نمی‌تونید گربه‌هاتون رو با خودتون ببرید. اما دخترم گریه می‌کرد. نمی‌تونست از گربه‌ی محبوبش جدا بشه. ما هم گربه رو داخل چمدون گذاشتیم. اما اون نمی‌خواست بیاد. می‌پرید بیرون و همه رو چنگ می‌زد.

«گفتن شما نمی‌تونید هیچ اثاثیه‌ای با خودتون بیارید. خیلی خُب؛ من هیچ وسیله‌ای با خودم نمیارم، به جز یکی. من باید درِ آپارتمانم رو جدا کنم و با خودم بیارم. نمی‌تونم بگذاریم اینجا بمونه. جاش رو با چندتا تخته می‌پوشونم. این در، طلسم‌مون بود، میراثِ خونواده‌مون بود. جسد پدرم رو روی اون خوابونده بودن. نمی‌دونم این چه جور رسمیه و مطمئنم مشابه‌اش جای دیگه‌ای نیست؛ اما مادرم می‌گفت باید پیکر پدر مرحومم رو روی درِ خونه‌اش بخوابونیم تا زمانی‌که تابوتش رو بیارن. من تمام شب بالای سر پدرم بیدار موندم و تا خودِ صبح خونه‌مون در نداشت. روی درمون خطوطی هست؛ نشونه‌هایی از بزرگ شدن من. مثلا اینجا، این مال زمانیه که رفتم کلاس اول، کلاس دوم، هفتم و این یکی مال قبل از سربازی رفتنمه. و اینا مربوط‌به بزرگ شدن پسرمه و این یکی‌ها هم مال دخترم. تمام زندگیم روی این در ثبت شده؛ چطور می‌تونستم از اون دل بکنم؟ از همسایه‌ام که ماشین داشت کمک خواستم. اون با ژست خاصی گفت: «تو مثل اینکه حالت خوب نیست، نه؟» اما من یه شب در رو با خودم آوردم. از مسیر جنگل، با یه موتورسیکلت. البته این مال دو سال بعد از حادثه بود و آپارتمان‌مون هم تو این فاصله چپاول و خالی شده بود. پلیس تعقیبم می‌کرد: «تیراندازی می‌کنیم، ایست! تیراندازی می‌کنیم!» فکر کرده بودن من دزدم. این‌طوری بود که من درِ خونه‌ی خودم رو دزدیدم. همسرم و دخترم رو بردم بیمارستان. لکه‌های سیاهی همه بدن‌شون رو گرفته بود؛ لکه‌هایی اندازه‌ی یه سکه‌ی پنج کاپکی. یه‌دفعه روی پوست‌شون ظاهر می‌شدن، بعد یکهو ناپدید می‌شدن و دردی هم نداشتن. آزمایشایی روی اونا انجام دادند. جوابش رو خواستم. گفتن: «این به شما مربوط نمی‌شه». گفتم: «ببخشید، پس به کی مربوط می‌شه!». اون وقت‌ها همه می‌گفتن ما می‌میریم. همه می‌میریم و تا سال ۲۰۰۰ هیچ بلاروسی‌ای باقی نمی‌مونه. دختر شش سالم رو توی تختش می‌خوابوندم و اون در گوشم می‌گفت: «بابا من نمی‌خوام بمیرم. هنوز خیلی کوچیکم». منو باش که فکر کرده بودم اون چیزی نفهمیده. می‌تونی دختر کوچولوهایی با موهای تراشیده رو تو یه اتاق تصور کنی؟ هفت‌تا دختربچه تو یه اتاق... اما تا همین‌جا کافیه! هر وقت راجع بهش حرف می‌زنم، انگار یه چیزی درونم می‌گه که داری بهشون خیانت می‌کنی؛ چون باید مثل یه غریبه و از دور راجع بهش حرف بزنم. همسرم از بیمارستان اومد؛ نمی‌تونست تحمل کنه: «بهتره بمیره تا این‌قدر درد نکشه. یا کاش من بمیرم و دیگه اون رو تو این وضع نبینم. اونو روی همون در خوابوندیم... دری که پدرم روش خوابیده بود. تا وقتی که تابوت کوچولوش رو آوردن. خیلی کوچیک بود. اندازه‌ی جعبه‌ی یه عروسکِ بزرگ. بله، می‌خوام شهادت بدم، دخترم از قربانیان چرنوبیل بود و اونا می‌خوان که ما همه‌چیز رو فراموش کنیم».

در جایی دیگر از کتاب بچه‌ای تعریف می‌کند: «سربازها با ماشین سراغ‌مون اومدن. فکر کردم جنگ شروع شده. مدام این چیزها رو می‌گفتن: «استریل‌سازی» و «ایزوتوپ». یکی از سربازها دنبال گربه‌ای می‌دوید. تشعشع‌سنج دنبال گربه کلیک‌کلیک صدا می‌کرد. یه دختر و پسر هم گربه رو تعقیب می‌کردن. پسره چیزیش نبود، ولی دختره گریه می‌کرد و می‌گفت: «نمی‌گذارم بگیرنش. فرار کن، فرار کن دختر کوچولو». اما سربازه یه کیسه‌ی پلاستیکی بزرگ داشت». اما شاید بهترین مونولوگِ کتاب «صداهایی از چرنوبیل» که حضورش در تمام لحظاتِ سریال احساس می‌شود را یک سرباز می‌گوید: «وقتی داری کتابت رو می‌نویسی، اسم اینا رو «شگفتی‌های قهرمانی شوروی» نگذار. از این شگفتی‌ها واقعا وجود داشت، اما اگر بی‌کفایتی و غفلت یک عده نبود، چه نیازی به شگفتی‌آفرینی و از خود گذشتگی بود؛ مَزغل‌ها رو پوشش بدین و خودتون رو جلوی مسلسل بندازین. اصلا نباید کار به جایی می‌رسید که نیازی به این دستورها باشه و کسایی هم مجبور بشن درباره‌ی همه‌ی اینا بنویسن. ما رو پرت کردن اون‌جا، مثل شن‌ریزه خالی کردن تو راکتور. هر روز یه تیتر جدید از آخرین گزارش‌های عملیات: «مردان‌مان آن‌جا با از خودگذشتگی و شجاعت کار می‌کنند». «ما دوام می‌آوریم و پیروز خواهیم شد». مینی‌سریال «چرنوبیل» همچون یک کوه درد است که هرچه می‌کنی و در آن فرو می‌روی، به لایه‌ی تازه‌ای از درد برخورد می‌کنی و ناراحت‌کننده‌ترین لایه‌اش جایی است که می‌بینی حتی زیباترین لحظاتی که از درون این ظلمات می‌جوشند و بیرون می‌آیند هم خودِ آلوده به وحشت هستند؛ می‌بینی چگونه دولت از تمام این از خود گذشتگی‌ها استفاده می‌کند تا کفایت و قدرتِ ایدئولوژی کج و کوله‌ی خودش را به رُخ بکشد. اما شاید بهترین کاراکترِ سریالِ بوریس شربینا (استلان اسکارشگورد)، معاونِ رئیس شورای وزیرانِ دولتِ شوروی باشد. اگرچه پروسه‌ی شخصیت‌پردازی‌ او چیز عجیب و غریبی نیست، ولی بعضی‌وقت‌ها شگفت‌انگیزترین چیزها، تماشای اجرای بی‌نقصِ ساده‌ترین چیزهاست. بوریس شربینا کارش را به‌عنوان یکی از تنفربرانگیزترین کاراکترهای سریال آغاز می‌کند. او همان کسی است که جلوی پای لگاسُف از اثبات کردن تئوری‌اش درباره‌ی ترکیدنِ هسته‌ی نیروگاه سنگ می‌اندازد. او همان کسی است که وقتی به‌عنوان مسئول رسیدگی به فاجعه به چرنوبیل فرستاده می‌شود، نمی‌خواهد سر به تن لگاسُف نباشد.

«گفتن شما نمی‌تونید هیچ اثاثیه‌ای با خودتون بیارید. خیلی خُب؛ من هیچ وسیله‌ای با خودم نمیارم، به جز یکی. من باید درِ آپارتمانم رو جدا کنم و با خودم بیارم»

او همان کسی است که از لگاسُف می‌خواهد تا نحوه‌ی سازوکارِ نیروگاه هسته‌ای را در عرض سی ثانیه به او توضیح بدهد و وقتی او توضیحش تمام می‌شود، طوری به او می‌گوید که حالا همه‌چیز را می‌داند و دیگر به او نیاز ندارد که انگار همان سی ثانیه برای گرفتنِ دکترای فیزیک هسته‌ای‌اش کافی است. او همان کسی است که آن‌قدر مغرور است که به هلی‌کوپترش دستور می‌دهد تا بالای نیروگاه پرواز کند که در صورت انجام این کار، منجر به مرگ چند ساعته‌شان می‌شد. او همان کسی است که کارش را به‌عنوان نماینده‌ی همان سیاستمداران اخمو و خودخواه و از خود مچکری که به هیچ چیز دیگری به جز حفظ مقامشان فکر نمی‌کند شروع می‌کند. اما او ذره ذره تغییر می‌کند. او وقتی مجبور به زُل زدن به درونِ چشمانِ هولناکِ حقیقت می‌شود، وقتی خبردار می‌شود که حالا که هوای چرنوبیل را تنفس کرده، چیزی بیشتر از پنج سال دیگر زنده نخواهد ماند، جنبه‌ی اخلاق‌مدارش را فاش می‌کند. او حکم جیمی لنیسترِ «چرنوبیل» را دارد؛ شوالیه‌ای قلابی (سیاستمداری قلابی) که مایه‌ی ننگِ شرافتِ شوالیه‌ای است که فقط به یک هُل نیاز دارد تا انسانیتِ مدفون‌شده‌اش را بیرون بکشد. اتفاقی که به همکاری بی‌نظیر و دوستی عمیق و غم‌انگیزِ او و لگاسُف منجر می‌شود؛ دوستی یک دانشمند و سیاستمدار. یکی با دانشش و دیگری با قدرتش برای اجرای آن دانش، به مکملِ تاثیرگذاری برای مبارزه با غولِ چرنوبیل تبدیل می‌شوند. در داستانی که درباره‌ی خطراتِ یک حکومتِ توتالیتر است، بوریس شربینا نشان می‌دهد که یک سیاستمدارِ خوب چقدر ضروری است. «چرنوبیل» به‌عنوان یک محصولِ آمریکایی درباره‌ی شوروی به‌راحتی می‌توانست به دام یکی از آن فیلم/سریال‌های پروپاگاندایی که یک‌طرفه به قاضی می‌روند و تمام سیاستمداران شوروی را یک مشتِ آدمِ شرورِ غیرقابل‌رستگاری رنگ‌آمیزی می‌کنند تبدیل شود، ولی سریال ازطریقِ شخصیتِ بوریش شربینا، تصویر پیچیده‌تر و انسانی‌تری از سیاستمداران شوروی ارائه می‌کند. باتوجه‌به مونولوگِ شربینا در اپیزود یکی مانده به آخر درباره‌ی مردانِ شجاع‌تری که به خاطر تهدید شدن جان خانواده‌شان دست روی دست گذاشته‌اند، متوجه می‌شویم که شربینا و امثال او بیش از اینکه از ریشه شرور باشند، سیستم و فرهنگی که آن را رشد می‌کنند و آنها را سر کار می‌گذارد، آنها شرور و فاسد بار می‌آورد و شربینا به محض اینکه از اتاقِ جلسه خلاص می‌شود، به محض اینکه از مرکز سیاست‌بازی‌های پایتخت بیرون می‌آید و واقعا به میان مردم قدم می‌گذارد و فاجعه را از نزدیک لمس می‌کند و خود به یکی از قربانیانش تبدیل می‌شود، رشته‌ی اتصالش به سیستم پاره می‌شود.

برای داستانی که درباره‌ی آغازِ فاجعه به‌دلیلِ بی‌مسئولیتی و بی‌کفایتی سیاستمداران است، درنهایت به قول لگاسُف، بوریس شربینا به‌عنوان یک سیاستمدار به تاثیرگذارترین شخص در کنترل فاجعه تبدیل می‌شود. بوریس شربینا یکی از تمیزترین نحولاتِ شخصیتی که این اواخر از تلویزیون دیده‌ام را دارد. شخصیتی که کارش را با خفه کردنِ صدای دانشمندان آغاز می‌کند، به جایی می‌رسد که در سکانس دادگاه، نحوه‌ی سازوکارِ نیروگاه چرنوبیل را به قاضی‌ها توضیح می‌دهد. تماشای تبدیل شدن کسی که هیچ تخصصی درباره‌ی مسئولیتش نداشت، به کسی که درباره‌ی سیستم پیچیده‌ی نیروگاه، پرزنتیشن ارائه می‌کند، غایتِ شنیدنِ یک داستانگویی لذت‌بخش است. «چرنوبیل» در عرض پنج اپیزود کاری را با بوریس شربینا انجام می‌دهد که «بازی تاج و تخت» در هشت فصل نتوانسته بود با جیمی لنیستر انجام بدهد. برای سریالی که مرگ در تار و پودش بافته شده است، رابطه‌ی لگاسُف و شربینا تنها و بزرگ‌ترین منبعِ انسانیتی است که جلوی بیننده را از عمل کردن به افکارِ خودکشی‌اش می‌گیرد! اما احترامِ صادقانه‌ای که «چرنوبیل» به مردمِ دورانِ شوروی سابق قائل است به بوریس شربینا خلاصه نمی‌شود. اگرچه سریال درباره‌ی فسادِ سیستماتیکِ کشور است، ولی همزمان درباره‌ی سختکوشی و فداکاری و از جان گذشتگی مردم برای انجام کار بدون هیچ چشم‌داشتی به بهترین شکل ممکن نیز است؛ خصوصیتی که به اندازه‌ی کافی به‌طور بین‌المللی مورد احترام قرار نمی‌گیرد.

به قول خود کریگ مزین، خالق سریال، فاجعه‌ی چرنوبیل مشکلی بود که فقط روسی‌ها می‌توانستند درست کنند و راه‌حلش چیزی بود که فقط خود آنها با موفقیت می‌توانستند تکمیل کنند. «چرنوبیل» به همان اندازه که درباره‌ی اولی است، درباره‌ی دومی هم است. اگرچه تا حالا درباره‌ی این گفتم که «چرنوبیل» چگونه ناامیدی به جا مانده از فینالِ «بازی تاج و تخت» را شستشو می‌کند، ولی این سریال بیش از اینکه حکم جایگزینِ فوق‌العاده‌ای برای میلیون‌ها ناراضی «بازی تاج و تخت» را داشته باشد، حکمِ حلول دوباره‌ی «ترور» (The Terror) برای طرفداران نه چندان زیادِ این سریال را دارد. این سریال به همان اندازه که مرهمی برای دردِ وستروسی‌ها است، به همان اندازه هم طوری جای خالی «ترور» را پُر می‌کند که هنوز نمی‌توانم باور کنم که این دو سریال توسط افراد یکسانی ساخته نشده است. اینکه بعد از بدل شدن «ترور» به بهترین سریال ترسناکی که دیده‌ای مجبور شوی با این حقیقت تلخ دست‌وپنجه نرم کنی که امکان ندارد شخص دیگری پیدا شود که این‌قدر خوب ژانر وحشت را فهمیده باشد و سپس یک سال بعد درست با نمونه‌ی دوقلوی آن روبه‌رو شوی یعنی در پوست خودم نمی‌گنجدیم. تمام شباهت‌های «چرنوبیل» به «ترور» بیش‌ازپیش ثابت می‌کند که چرا این سریال با قدرت در چارچوب ژانر وحشت قرار می‌گیرد. همان‌طور که «چرنوبیل» به واقعه‌ای تاریخی می‌پردازد، «ترور» هم برداشتِ آزادانه‌ای از روی داستان واقعی گرفتار شدنِ دو کشتی اکتشافی قرن نوزدهمی در قلب شمال است.

همان‌طور که جرد هریس در «ترور» نقشِ شخصیت منطقی‌ای را بازی می‌کرد که عدم گوش کردنِ دیگران به هشدارهایش به خاطر غرورشان منجر به فاجعه‌آفرینی می‌شود، او در «چرنوبیل» هم در نقش والری لگاسُف نقشِ مشابه‌ای دارد. آخه آدم باید چقدر خوش‌شانس باشد که دو سال پشت سر هم قادر به تماشای جرد هریس در دوتا از بهترین سریال‌های سال باشد. همان‌طور که در «ترور»، محیطی که کشتی‌‌ها در آن یخ زده‌اند به برهوتِ سردی بدل می‌شود که با یک دنیای آخرالزمانی بی‌رحم برابری می‌کند، چنین چیزی درباره‌ی فضای آلوده به رادیواکتیو اطرافِ چرنوبیل هم صدق می‌کند. همان‌طور که در «ترور»، سرمای هوا به‌حدی است که خون را بدن کاراکترها منجمد می‌کند و هشدار داده می‌شود که هیچکس اجسامِ خارجی در معرض سرما را لمس نکند، خب، تشعشعات هسته‌ای و مواد به جا مانده از راکتور متلاشی‌شده‌ی نیروگاه نیز چنین وضعیتی را در «چرنوبیل» دارد. همان‌طور که در «ترور»، هیولای خرسِ قطبی‌وارِ غیرقابل‌توقفی به اسم تونباک را داریم که در برف و بورانِ شمالگان می‌خزد و خدمه‌ی کشتی‌ها را بدون اینکه کوچک‌ترین فرصتی برای دفاع از خودشان داشته باشند تکه و پاره می‌کند و این موضوع تمام درکشان را درهم می‌شکند، تشعشعاتِ هسته‌ای «چرنوبیل» هم با قدرتش در ذوب کردنِ انسان‌ها از درون نقش مشابه‌ای دارد (درواقع در جایی از سریال لگاسُف می‌گوید بهترین اتفاقی که می‌تواند برای افراد حاضر در چرنوبیل بیافتد، مبتلا شدن به سرطان‌های بد است). همان‌طور که هیولای «ترور»، موجود شروری نیست و این غریبه‌ها هستند که وارد محلِ زندگی آن شده‌اند، «چرنوبیل» هم درنهایت نه درباره‌ی پدرکشتگی شخصی تشعشعات هسته‌ای با انسان‌ها، که درباره‌ی آزادسازی آن به خاطر غرورِ بیش از اندازه‌ی خود آن انسان‌هاست. اگر کاراکترِ جرد هریس در «ترور» مدام در حال تصمیم‌گیری برای به خطر انداختن جان افرادش بود، یکی از بهترین یا شاید حتی بهترینِ لحظه‌ی «چرنوبیل» جایی است که لگاسُف به گورباچف می‌گوید: «ما ازتون می‌خواهیم که اجازه بدین سه نفر رو بکشیم؟». و درنهایت همان‌طور که «ترور» درباره‌ی گرفتنِ دست کاراکترهایش و بُردن آن‌ها به انتهای ماهیتِ غیرقابل‌تغییرِ مرگ بود، «چرنوبیل» هم از جایی جدی می‌شود که دو قهرمان اصلی‌اش باید با آگاهی از مرگِ بسیار بسیار زودهنگامشان کنار بیایند.



Report Page