چگونه چه گوارا را دستگير كردم؟

چگونه چه گوارا را دستگير كردم؟

Hegemony & Culture


پنجاه سال پس از اعدام چه گوارا، گرى پرادو سالمون، فردى كه او را دستگير كرد، ماجراى دستگيرى و اعدام چه گوارا را روايت مى كند.


روز ٨ اكتبر [ ١٩٦٧] سربازان تحت فرماندهى من كنترل دره يورو را در دست گرفتند. يورو منطقه اى پوشيده از بوته زارها، سنگلاخ و درختان بود. حدود ساعت ١ بعد از ظهر نيروها فرياد زدند كه دو نفر را دستگير كرده اند. حدود بيست مترى از دامنه كوه بالا رفتم تا آنها را ببينم. به يكى از آنها گفتم" خودت را معرفى كن". گفت" چه گوارا" و ديگرى گفت" ويلى[ سيمون كوبا سابرانيا].

در آن زمان شايعات متعددى درباره وجود سه- چهار" چه گوارا" وجود داشت، بنابراين لازم بود كه هويت آنان را شناسايى كنم. از چه پرسيدم كه دست راستش را نشان دهد، چون اطلاعاتى داشتم كه پشت دست راستش خالى وجود دارد. دستش خال داشت. چندان شبيه به عكسهايش نبود. قيافه اى رقت انگيز، كثيف، بدبو و وارفته داشت. چندين ماه در گريز و فرار بود. موهايش دراز، شلخته و ريش بلندى داشت. روى لباس نظامى اش كت آبى رنگ بى دكمه اى پوشيده بود. كلاه مشكى اش هم كثيف بود. كفشى هم در پا نداشت، فقط يه جفت دمپايى كه از پوست حيوانات درست شده بود. جورابهايش هم عجيب بود: لنگه اى قرمز و لنگه اى آبى. قيافه اش شبيه افراد بى خانمانى بود كه در اطراف سوپرماركتها گدايى مى كنند. متوجه شدم كه با دقت شش عدد تخم مرغ را در ماهيتابه اى نگهداشته است. نشان مى داد كه با مردم محل در ارتباط بوده اند.

به هنگام فرار از دره پاى راستش زخمى شده بود. دستور داده بودم كه منطقه را زير رگبار تيربار و خمپاره بگيرند. تير سربازان به پاى چه خورده بود. سوراخى هم در كلاهش بود و تفنگ ام-٢ در دستش شكسته بود.

چه ناراحت و كاملاً روحيه اش را باخته بود. آخر قصه را خوانده بود. پنج نفر از چريكها كشته شده بودند و مشخص بود كه ناراحت است. متوجه شد كه نيروها را به سمت بالاى دره هدايت مى كنم. گفت" كاپيتان، بى خيال. اين آخرشه. تمام شد" گفتم: شايد كار تو تمام شده است و الان اسير شده اى، اما ممكن است جنگجويان ديگرى در دره باشند.

از من آب خواست. قمقمه اى داشت، اما مواظب بودم كه نكند در آن سم ريخته باشد و خودكشى كند. از قمقمه خودم به او آب دادم و چند نخ سيگار. هر چه در جيب ها و كوله پشتى داشت، خالى كردم. از جمله مقدارى پول و دفترچه يادداشت هايش. چه كاملاً تسليم شده بود و مقاومت نكرد. يك تپانچه بدون خشاب هم داشت. پس كاملاً خلع سلاح شده بود.

دو عدد ساعت رولكس هم داشت: يكى بر مچ و ديگرى در جيب. به من گفت كه ساعت "توما"است: چريكى كه چند ماه پيش كشته شده بود. چه گفت كه هنگام وداع با كاسترو، هر يك از افراد گروه به نشان يادگار ساعتى از كاسترو دريافت كرده بودند.

ساعت ٥ بعد از ظهر بود و هوا داشت تاريك مى شد. دستور پايان عمليات دادم و همه اسرا از زخمى و زنده تا جنازه ها را به دهكده لاهيگورا ، دهكده اى در دو كيلومترى محل، بردم. لاهيگورا دهكده اى بود با حدود بيست خانه آلونكى و بامهاى حصيرى كه محل سكونت دهقانان فقيرى بود كه از طريق كشاورزى بر زمين هاى اطراف امرار معاش مى كردند.

سربازان به چه كمك مى كردند، چون پايش زخمى شده بود. در حين راه رفتن به من گفت" زنده ام بيشتر از مرده ام برايت مى ارزد". دهقانان محل به ما كمك كردند تا همه را به دهكده منتقل كنيم. آنها در جنگ با چريكها نيز به ما كمك كرده بودند. از دست چريكها خسته شده بودند و فكر مى كردند كه سرزمين آنها توسط خارجى ها اشغال شده است.

شب را در آن مدرسه كوچك لاهيگورا مانديم.

در يك اتاق ويلى و جنازه ها را گذاشتيم و در اتاق ديگر چه به همراه نگهبان كه هر دو ساعت يكبار عوض مى شد. به آنان غذايى از گوشت، سيب زمينى ، برنج و نيز قهوه و سيگار داديم. شب نخوابيدم تا امنيت منطقه را هم از لحاظ اهالى و هم زندانيان در كنترل داشته باشم.

در طول شب ٨-٧ بار با چه صحبت كردم. بعد از دو- سه گفتگوى اول به نظر مى رسيد كه كمى روحيه گرفته است. انگار كنجكاو بود كه بر سرش چى خواهد آمد. برخى از خصوصيات اش بر من معلوم شد.

هر دو تلاش مى كرديم كه موقعيت را درك كنيم. پرسيدم: چرا به بوليوى آمده اى؟ در يكى از كتابهايت نوشته اى كه جنگ چريكى در كشورى دمكراتيك و لو با مشكلات اندك، امكان پذير نيست و به سختى بتوان انقلاب را پيش برد( ما حكومتى دمكراتيك داشتيم كه رئيس جمهور آن رنه بارينئوس يك سال قبل انتخاب شده، پارلمان، مطبوعات آزاد و از اين چيزها) چه در جواب چيزى نگفت. دوباره پرسيدم: چرا اينجا آمده اى؟ گفت" فقط تصميم من نبود، در بالا تصميم گرفته شد". گفتم: بالا كيه؟ فيدل؟ گفت" از بالا" و ادامه نداد. البته روشن بود كه از كوبا دستور گرفته بودند.

پرسيدم: آيا از انقلاب ملى بوليوى كه سال ١٩٥٢ انجام شد، خبر ندارى؟ گفت" آره، اينجا بودم" پرسيدم: آمده اى اينجا كه بين مردم زمين تقسيم كنى؟ ما اصلاحات ارضى عميقى در اينجا داشته ايم، شايد به همين خاطر است كه دهقانان به جنبش شما ملحق نمى شوند! گفت" آره، در اين باره اشتباه كرديم. اطلاعات غلط داشتيم".

چه به بوليوى آمده بود، چون جاى ديگرى نداشت. بعد از شكست در آفريقا[ نتوانست" جنگ انقلابى" را در كنگو به ثمر برساند] به پراگ رفته بود. تلاش كرده بود كه دوباره به كاسترو ملحق شود، اما تابعيت كوبايى و نيز مقام فرماندهى ارتش كوبا را از دست داده بود. در نتيجه مخفى شد. با كاسترو صحبت كرده بود و تصميم گرفته بودند به آفريقاى جنوبى برود. اما به نظر من اين فقط راهى براى راحت شدن از دست چه بود. [ وجود] چه در كوبا بى فايده بود. چه براى كاسترو، كوبا و حزب كمونيست دردسر شده بود. او طرفدار عمل انقلابى بود، در حاليكه كاسترو راه ديگرى را انتخاب كرده و به كمپ اتحاد شوروى پيوسته بود. ايده همزيستى مسالمت آميز بين دو إبر قدرت مورد توافق قرار گرفته بود و شوروى و كوبا تصميم گرفته بودند از جنبشهاى چريكى در آمريكاى لاتين حمايت نكنند. چه دردسر شده بود و بهترين راه خلاص شدن از او اعزام اش به بوليوى و قطع پشتيبانى از او بود. وقتى كه چه به بوليوى رسيد، هيچ كمك و حمايت از كوبا دريافت نكرد. نه نيرو، نه تماس و نه هيچ چيز. به من گفت كه ارتباط اش[ با كوبا] قطع شده است. بعد از اينكه پايگاه نظامى آنان در جنوب شرقى بوليوى به دست ارتش افتاد، ارتباط اش با كوبا قطع شده و كاملاً ايزوله شده بود.

واضح بود كه نگران است چه بر سرش مى آيد. به او گفتم به دادگاه نظامى فرستاده مى شوى. در آن زمان دادگاه نظامى رژى دبره و ساير خارجى ها به عنوان بخشى از گروه انقلابى چه در دادگاه كاميرى در جريان بود و حدس مى زدم كه چه را هم آنجا خواهند فرستاد. دادگاه نمايشى بود و چه از طريق راديو در جريان بود، در نتيجه احتمال مى داد كه دادگاه براى او نيز فرصت مناسبى باشد.

درباره انقلاب كوبا هم بحث كرديم. هر يك از ما تلاش مى كرد ديگرى را به چالش بكشد. گفت" شما تعليم ديده دست آمريكايى ها هستيد". گفتم: آره و شما آلت دست شوروى و هر دو عروسك دست ابرقدرتها. بايد راه ديگرى انتخاب كنيم. او موافق حرفم بود.

در طول شب نگاهى به يادداشتهايش مى كردم و درباره برخى چيزها از او سؤال مى كردم. اندكى بعد به من گفت كه يكى از سربازان ساعتهايش را برداشته است. سربازان را صدا زدم و ساعت ها را به او پس دادم. گفت" فردا يكى ديگر از من مى گيرد، لطفاً اين را برايم نگهدار" سنگ كوچكى از كف زمين برداشت و علامت ضربدرى پشت يكى از ساعت ها كشيد و گفت" اين يكى مال منه، نگهش دار". ساعت را تا سال ١٩٨٥ نگهداشتم . با استقرار دوباره دمكراسى در بوليوى و احياى روابط ديپلماتيك با كوبا، از طريق سفارت كوبا، ساعت را براى خانواده اش فرستادم.

صبح زود سرهنگ زنتنو، فرمانده منطقه با هليكوپتر از واله گرانده به محل رسيد. گزارش عمليات را دادم و اسرا را تحويل دادم. از جمله چه كه ساكت و آرام بود. مأمور سيا- فليكس رودريگرز- نيز همراه سرهنگ بود.

لاهيگورا را ترك كرده و دوباره با نيروهاى تازه نفس راهى دره شدم و تلاش كردم بقيه گروه را دستگير كنم. هنوز ٥ نفر در منطقه بودند. حوالى ظهر، وقتى با دو چريك اسير شده به دهكده برگشتم، فهميدم كه چه را كشته اند.

فرمانده گروهان، سروان آيوروا، گفت كه چه را اعدام كرده اند. فرمانده گردان به واله گرانده برگشته بود، اما دستور داده بود كه جسد را با هليكوپتر اعزام كنند. حدود ساعت يك و نيم بعد از ظهر، برانكارد را به پاى هليكوپتر بستيم و اين آخرين بارى بود كه چه را ديدم.

مردى كه چه را تيرباران كرده بود، ماريو تران، بعدها ماجرا را برايم شرح داد. بعد از اينكه رئيس جمهور و فرمانده كل ارتش دستور دادند كه چه را بكشيد، سرهنگ زنتنو از ميان نيروها كه هفت نفر بودند، داوطلب خواسته بود[ برخى گزارشات ادعا مى كنند كه شخص پرادو، هنگام دريافت دستور و اجراى اعدام آنجا بوده است، اما او شديداً تكذيب مى كند] . برعكس افسانه هايى كه هيچكس نمى خواست ماشه را بكشد، همه سربازان حاضر در آنجا داوطلب شده بودند. زنتنو، به طور تصادفى دو نفر را انتخاب مى كند" اوكى، شما اين اتاق[ با اشاره به اتاق چه] و شما اون يكى[ اتاق ويلى]. آنها به اتاق رفته و با ام-٢ دستور را اجرا كردند. خيلى سريع هم تمام شده بود. تران به من گفت: "چه با اولين تير كارش تمام شد. حرفى هم نزد، نه خداحافظى و نه هيچى".

وقتى جسد به واله گرانده رسيده بود، با دستور ارتش آن را شسته و مرتب كرده بودند. ارتش مى خواست چه همان فردى باشد كه در تصور مردم وجود داشت. اگر او را هنگام دستگيرى مى ديديد، او را نمى شناختيد. جسدهاى ديگرى هم بودند، اما اين تشريفات را فقط با جنازه چه انجام دادند. مى خواستند به همه نشان دهند كه گواراى واقعى است. بعد او را روى سكوى سيمانى پشت بيمارستان برده و از ٣٠ عكاس از سرتاسر جهان دعوت كردند كه عكس بگيرند. براى حكومت و ارتش مهم بود تا نشان دهند چه مرده است و درس عبرتى باشد براى همه كسانى كه جنگ چريكى را انتخاب كرده و به بوليوى آمده بودند.

براى اثبات هويت به اثر انگشت و مداركى از قبيل دستخط او نياز بود. حكومت بوليوى از آرژانتين[ محل تولد چه] خواست تا مداركى تهيه كنند. دو كارشناس پليس را همراه اثر انگشت، كه از پاسپورت ١٩٥٢ به جا مانده بود، و نيز چند نمونه دستخط به بوليوى اعزام شدند. در آن زمان مسافرت چندان آسان نبود و كمى طول مى كشيد تا آنان برسند. جسد به شدت در حال تجزيه بود و بوى بدى داشت. جايى هم براى نگهدارى آن ( سردخانه) وجود نداشت.

دستور داده شد تا بدن را دفن كنند، اما دستها را در محلول فورماليد نگهدارند.

وقتى كارشناسان رسيدند، اثر انگشت را گرفته و هويت او را تأييد كردند. دستخط ها را هم مقايسه كردند. دستها را تحويل وزير كشور وقت دادند كه او نيز بعدها به يكى از دوستان كمونيست خود سپرد. دستها را براى كاسترو فرستادند و از طريق كاسترو به خانواده اش تحويل دادند.

من از اعدام بهت زده شدم. انتظارش را نداشتم. فكر مى كردم او را مانند ساير ايران جنگى نگه مى دارند. همه چيز به بدى پيش رفت. حكومت بوليوى ابتدا اطلاعات غلطى داد كه چه در جنگ كشته شده است، اما بادرت گزارشاتى منتشر شد كه او را در لاهيگورا زنده ديده بودند. نهايتاً رئيس جمهور قضيه را گفت. به نظر من تصميم اعدام چه به اين خاطر بود كه در صورت زندانى شدن و محاكمه به دردسر بزرگى تبديل مى شد. از دادگاه دبره خسته شده بودند و محاكمه[ احتمالى] چه هزاران روزنامه نگار را جمع مى كرد. حكومت هم اين را نمى خواست. اگر محاكمه و به سى سال زندان محكوم مى شد، [ بالاترين مجازات در بوليوى در آن زمان ٣٠ سال حبس بود] او را كجا نگه مى داشتند؟ زندان امنى در بوليوى نداشتيم و هميشه درگير جنگ با افرادى مى شديم كه مى خواستند او را رها كنند. بنابراين چه را اعدام كرديم تا از دردسر خلاص شويم. اما به طريق بدى تمام شد. مى توانست به اين شكل تمام شود كه [ گويا] در نبردى، قهرمانانه جانش را از دست داده است. اما واقعيت اين است كه اعدام شد و قضيه هم فاش شد.

درباره دستاوردهاى چه: او در اينجا در نقش يك فرمانده نظامى اشتباهات زيادى داشت. در تناقض با همه نوشته هايش بود. به همين خاطر شكست هم خورد. امروزه تصوير او را همه جا مى بينيم، هر چند خود چه اين را نمى خواست. اما بيشتر مردم نمى دانند او كى بود و چه كرد. چه در تئورى خوب بود، اما وقتى پاى تبديل تئورى به عمل در ميان آمد، [ در بوليوى] كاملاً شكست خورد.


گرى پرادو سالمون

ترجمه: سيف خدايارى


Https://t.me/Hegemony_Culture

Report Page