Chaser

Chaser

Clover

شب بود و جاده‌ خلوت به واسطه غرش اتومبیل شلوغ‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. اتومبیلی که در تعقیب بزرگ‌ترین دشمن صاحبش با سرعت پیش می‌رفت و به تمامی راه‌ها سرک می‌کشید. خیابان‌های شلوغ و خلوت شهر رو زیر پا گذاشته و بی‌توجه به خساراتی که به وحود می‌آورد همچنان مرد موتورسوار رو تعقیب می‌کرد.

تعقیب و گریزی که بعد از مدتی طولانی حالا به یکی از جاده‌های فرعی کشیده شده بود.

راننده مازراتی کارآگاه جوانی بود که برای به دست آوردن جایگاه پدرش در اداره پلیس جاه طلبی به خرج داده بود، قبول پرونده معروفی که حکایت از حکمرانی پدر و پسری ملقب به لی بزرگ و لی کوچک در دنیای تهبکاران و بخصوص قاچاقچیان مواد داشت. پرونده‌ای که پدرش کیم دایون نتونسته بود حلش کنه و حالا چشم امیدش رو به پسرش دوخته بود.

پسری که بعد از یک سال تلاش تونست اون گروه بزرگ رو متلاشی کنه و حالا در تعقیب پسر مردی بود که می‌دونست به این سادگی شکست نمیخوره!

_تعقیب‌گر ما خیلی خسته شده که دیگه نمی‌بینمش؟

صدای بم و مردانه‌ای تو گوش افسر جوان پیچید و عصبی‌ترش کرد. با صدایی که از خشم می‌لرزید خطاب به شخصی که پشت خط بود فریاد کشید: فکر نکن می‌تونی از دستم فرار کنی فلیکس، خودم نفست رو می‌گیرم.

پاش رو روی پدال گاز فشار داد و سرعت بیشتری گرفت، صدای اتومبیل  مثل طوفان، سکوت شبانه اون جاده رو در هم می‌شکست.

خنده‌ تمسخرآمیز مرد مثل گلوله مغزش رو شکافت و دندون‌هاش رو در هم قفل کرد: بیا اشتباهات پدرانمون رو تکرار نکنیم، می‌دونی که اون‌ها سرشار از اعتماد به نفسی بودن که مثل طناب دار دور گردنشون پیچید و نفسشون رو قطع کرد.

آه کشید و ادامه داد: ببین سونگمین! ولی سرنوشت ما بی‌شباهت به اون دو نفر نیست. پدرت نتونست لی بزرگ رو به دام بندازه و تو...نمی‌تونی لی کوچیک رو به دام بندازی!

صدای غرش موتور و بعد سکوت دوباره.

خشمگین بی‌سیمش رو برداشت و خشمش رو سر مرد دیگه‌ای خالی کرد: نتونستید موقعیت کوفیتش رو پیدا کنید؟

_فاصله زیادی باهاتون نداره قربان.

نگاهش رو به جاده دوخت و تونست اون اژدهای خشمگین رو ببینه. BMV K1200S که برای خیلی‌ها افسانه‌ای محسوب میشد با سرعتی معادل ۲۸۰ کیلومتر در ساعت!

_مازراتی ام سی ۲۰ با سرعتی معادل ۳۲۵ کیلومتر بر ساعت. این فوق‌العاده‌اس رفیق! ولی میدونی که اینجا سرعت تنها عامل موفقیت نیست.

سونگمین چشم‌هاش رو چرخوند و در حالی که داشت بهش نزدیک میشد با خوشحالی گفت: ولی اینطور به نظر نمیرسه، داری تو دام میفتی!

صدای دیگه‌ای تو اتومیبل پخش شد: قربان! قربان هر چه سریع‌تر برگردید!

بی سیم رو برداشت و با اخم پرسید: دارم گیرش میندازم مینسوک!

_قربان این تله‌اس! برگردید!

سونگمین با اخم‌های درهم فریاد کشید: منظورت چیه؟

در این حین که از فلیکس غافل شده بود، مرد موتور سوار جلوتر ایستاد و نگاه سونگمین به آتیشی افتاد که به یکباره پشت موتورسیکلت روشن شد.

پاش رو روی پدال ترمز فشار داد و ایستاد‌. به جز خط آتشی که پشت سر مرد بود حالا موتور سواران دیگه‌ای بهش ملحق شده بودن.

_این دیگه چه جهنمیه؟

صدای فلیکس رو این بار نه از پشت تلفن بلکه از رو به روش شنید: به جهنمی که خودت ساختی خوش اومدی کیم سونگمین!

سونگمین دست به کمرش برد و کلت کمری محبوبش رو بیرون کشید، می‌تونست دور بزنه و برگرده، سرعت اون موتورسوارها حتی در بهترین حالت بهش نمی‌رسید و کمی دقت کافی بود تا بتونه فرار کنه‌. تا رسیدن نیروی کمکی زمان زیادی بود و سونگمین احتمال وقوع هر اتفاقی رو میداد هر چند، همین حالا هم مسیر پشتش به وسیله اتومبیل‌های متعددی بسته شده بود. شعله‌های جسور چشم‌های مرد رو به آتش می‌کشیدن و نفس‌هاش از رمق می‌افتادن.

چند تقه به در خورد و قامت تاریک دختری نقاب پوش رو دید که ازش میخواست پیاده بشه.

اگه ریسک می‌کرد میتونست نجات پیدا کنه؟

مسخره بود اما حتی فراموش کرده بود در‌ها رو قفل کنه و حالا توسط اون دختر بیرون کشیده میشد.

با احساس سردی سلاح روی سرش چشم‌هاش رو با خشم بست.

فلیکس از موتور پیاده شد و در حالی که با دست نمایشی خاک روی کت چرمیش رو می‌تکوند سوت کشید:

_ باید به نصیحت آشناهای قدیمیت گوش می‌کردی دوست من، من واقعا میخواستم نجات پیدا کنی!

سونگمین به ناچار کلتش رو تحویل داد و با بسته شدن دست‌هاش ضربه‌ای به پشت زانوش خورد.

غرور و جاه طلبیش به زانو دراومد و با برخورد دست سنگین مرد به صورتش تحقیر شد.

_ این سیلی رو بابت اهانتی که بهم کردی بهت زدم. جواب بی‌ادبی رو باید داد مگه نه؟

سونگمین گستاخانه تو چشم‌هاش خیره شد. می‌دونست که این کار میتونه به بهای از دست دادن بیناییش باشه اما، کارآگاه جوان مغرورتر از این حرف‌ها بود که بخواد در برابر کسی که از خودش پایین‌تر می‌دید عقب نشینی کنه: مطمئن باش خودم تو رو می‌کشم فلیکس. زندگی تو با حکم من به خط پایان میرسه، حتی اگه بمیرم بعد از مرگم رهات نمیکنم.

فلیکس قهقه‌ای سر داد و دستش رو تو جیبش فرو کرد. چاقوی جیبی رو که تبدیل به نمادی از قدرتش شده بود بیرون آورد و توی دستش چرخوند. روی زانو نشست و موهای سیاه مرد رو تو مشت گرفت، لب‌هاش رو به گوشش نزدیک کرد و با لحن شیطنت باری گفت: چه حیف که قرار نیست چشم‌هات اون صحنه رو ببینه!

و لحظه‌ای بعد دنیای کارآگاه جوان با فریاد گوش‌خراش و بلندی به رنگ خون دراومد!

Report Page