Chase
Midoقبل از اینکه بتونه کتاب مدنظرش رو از قفسه خارج کنه با حس دستی که روی دستش قرار گرفت جا خورد؛ رایحهای که استشمام میکرد به اندازهی کافی نسبت بهحضور امگا آگاهش میکرد، امّا اینکه تا اینحد گستاخانه و بدون درنظر گرفتن تمام هشدارهای پیشینش به محل تحصیلش اومده بود رو به هیچوجه.
با کلافگی دست مرد رو پرتکرد و چندقدمی ازش فاصله گرفت.
"کی میخوای دست از این بازی مزخرفت برداری؟"
تهیونگ که از همین ابتدا روند رو به نزول مکالمشون رو حدس میزد پلکهاش رو روی هم گذاشت و نفسعمیقی کشید، باید نرم و بااحتیاط ادامه میداد.
"جونگکوک گوش بده-"
جونگکوک فکر میکرد چیزی از حضور یافتن داخل یکمکان همراه مرد مقابلش منزجرکنندهتر نخواهد بود، تا اینکه لب به صحبتکردن باز کرد.
جونگکوک با عصبانیت غرید:
"نه، تو گوش کن...از اینکه مدام سایهبهسایه دنبالمی کلافه شدم...جوابم رو پیشتر واضحاً بهت دادم...تمایلی ندارم که توی هیتت همراهیت کنم"
تهیونگ به اطرافش نگاهی انداخت و بادیدن نگاههای اخمآلود و سرزنشگر آدمهای حاضر داخل کتابخونه، شونه پسر رو بین انگشتانش فشرد و کشانکشان بهسمت قفسههای دورتر روانهاش کرد.
جونگکوک برای خلاصکردن خودش از دست مرد تلاش کرد، اما تقلا کردنش فقط باعث عصبانیتر شدنش شد، درسته که با امگایی روبرو بود که از نظر رده در سطحی پایینتر از خودش قرار میگرفت، اما پاک فراموش کرده بود که با فردی از مافیا طرفه، امگایی که بیشتر سالهای زندگیش رو درحال تمرین برای چنین نقشی بوده.
"من ازت چیز زیادی نخواستم...فقط میخوام هیتم رو با جفتم بگذرونم-"
جونگکوک ضربهی نه چندان آرومی به سینهی تهیونگ زد که موجب شد حرفش بهخاطر گرفتگی نفسش توی سینهاش حبس بشه.
"یکبار برای همیشه این رو توی سرت فرو کن... آدمی مثل تو که با کشتن باقی زندگیش رو میچرخونه برای من از حیوون هم پستتره...پس دست از سرم بردار و برو دنبال همون آشغالهایی که همکارتن...انتظار دارم بعد از این مکالمه هیچوقت اطرافم آفتابی نشی"
این پسر برای تهیونگ خطرناک بود؛ انقدری قدرت داشت که بهراحتی ماسکش رو بشکنه و ورای شخصیتش رو آشکار کنه، نمیتونست درک کنه که سرنوشت چرا این بازی رو باهاش شروع کرده بود؛ یکی از اعضای مافیا درحال گرفتن جون یکی دیگه، بعد سالها جفت خودش رو ملاقات میکنه، جفتی که نه تعلقی به دشمنش داشت و نه دنیاش، پسر دانشجوی سادهای که صرفاً مسیرش تا آپارتمانش از اون محل گذر میکرد، امّا در اون عصر چیزی که میشد از نگاهش خوند شبیه به ذوق بابت پیداکردن جفتش نمیموند؛ نگاهی مملو از وحشت و تاسف، اولین چیزی که تهیونگ از جفت جوانش دریافت کرده بود. درسته که برای سالهای متمادی طبیعت امگایی خودش رو سرکوب میکرد، اما هیچ امگایی سرافکنده شدن در برابر نگاه جفتش رو نمیپسندید.
در هرصورت بهخاطر شغلش به اندازه کافی در نظر دیگران پست و لایق دور انداختن بود، امید داشت با پیداکردن جفتش بتونه از شخصی که ساخته بود فرار کنه.
دستانش رو داخل جیب پالتو قهوهای رنگش مشت کرد و دندانهاش رو روی هم سایید.
"امّا امیدوارم بدونی من به این راحتیها از تلاش کردن دست برنمیدارم...جونگکوک"