Charming
صدای قدمهای آروم اسب، درون گوشهاشون میپیچید.
سم های حیوون، سبزه های تازه نفس رو به اعماق نیستی هدایت میکردند، خورشید، روی باغ میتابید و نجوای پرندهها، بهار رو تایید میکرد.
«بابت همراهیتون ممنونم، شاهزاده.»
افسار چرمی، به دور انگشت های جونگکوک قفل شد، نگاهش رو به پسری که روی اسب نشسته و با کمری صاف، بی حس به روبهرو خیره شده بود، داد و با پوزخندی، لب باز کرد:
«باعث افتخاره که توی گردش کوتاه شما نقش داشته باشم.»
نگاهش هنوز روی پسر و ابریشم های رقصان رها شده پیشونی اون ثابت مونده بود، سرعت اسب رو کمی بالاتر برد و یالهای سفیدش رو نوازش کرد، ادامه داد:
«امیدوارم اقامتتون تا به اینجا، مورد پسند شما و جانشین بوده باشه، علیحضرت.»
پسر سوارکار، خنده شیرینی کرد و در حالی که موهای قهوهای رنگش بهخاطر تند تر شدن قدمهای اسب، حالا به آرومی توی هوا تاب میخوردند، جواب داد:
«لطف پادشاه به ما غیر قابل انکاره، از زمان ورودمون، به خوبی محبت درباریان بریتانیا رو دریافت کردیم و خدمه هم کاملا آموزش دیدهبودند.»
تهیونگ، دست ظریفش رو بالا آورد و با ملایمت، روی یکی ازچشمهاش گذاشت: «صادقانه، از برخورد خدمه متعجب شدم، با توجه به مشکل بیناییای که دارم، اونها صبورانه در خدمتم بودند و هر زمان که با چشمهای نابینام توی قصر گم میشدم، کمک میکردند، درست مثل شب گذشته.»
بعد از تموم شدن حرفش، دستش رو پایین آورد و روی یال اسب و دست جونگکوک گذاشت، هر دوی اونها، بعد از اون لمس، بی هیچ واکنشی انگشتهاشون رو ثابت نگه داشتند.
پوزخند شاهزاده، با شنیدن جمله آخر تهیونگ پر رنگ تر شد.
«مطمئنید؟ اما بهنظر میرسه باید توی انتخاب افراد تجدید نظر بشه، از اونجایی که دیشب، شما حدود یکساعتی رو درون اقامتگاه امپراطور سرگردان میچرخیدید و برای پیدا کردن راه، به درون هر در نیمهبازی سرک میکشیدید.»
بدون مهلت دادن، افسار اسب رو کشید و صدای برخورد سم ها به زمین و چمنزار متوقف شد.
«فکر میکنم زیر این درخت جای مناسبی برای توقف باشه.»
سرش رو مجددا به سمت پسر سفید پوش چرخوند و به جای دیدن نگاه مستقیمش به روبهرو، چشمهاش رو که به سمت اون برگشته بودند اما هنوز به چهرهاش نگاه نمیکردند رو دید.
«متوجه منظورتون نمیشم شاهزاده.»
اینبار، نوبت جونگکوک بود که با خنده آرومش، طبیعت رو به سکوت و گوش دادن وادار کنه.
قدمیجلو رفت و مماس به زانو های تهیونگ که پاهاش رو از یکسمت اسب اویزون کرده بود، ایستاد:
«اوه، البته که منظورم رو به خوبی متوجه شدید پرنس، صدای نفس های شوکهاتون پشت در اتاق پادشاه، بلند ترین موسیقی دیشب بود.»
نیشخند کوچیکی روی لبهای تهیونگ نشست.
«فکر نمیکردم افسانه ها در رابطه با قدرت بالای شنوایی خونآشام ها، صادق بوده باشند.»
دست دست کش پوش شده جونگکوک، روی کمر باریک شاهزاده نشست:
«افسانهها همیشه صادقاند و این فقط برای افراد کمی ثابت شده.»
تهیونگ با فشار ارومی که پسر به کمرش وارد کرد، کمی به جلو، خم شد و گفت:
«پس من خوش شانس بودهام که یک خونآشام رو، زمانی که داشت از خون پادشاه بیهوش مینوشید و اون رو طلسم میکرد، دیدم؟»
سر جونگکوک، به سمت گوش پسر رفت و نفس های داغش، اونجا پخش شدهاند:
«البته، و بهتره از خوش شانس بودنتون کمال استفاده رو ببرید، چون فکر نمیکنم خاندان سلطنتی فرانسه از فهمیدن اینکه پسر دومشون از ۱۵ سالگی با کوری دروغین و مظلومیت ساختگی خودش رو توی سلطنت نگه داشته و برای گرفتن جایگاه برادرش نقشه های متعددی داره، خوشحال بشند.»
صورت تهیونگ، به سمت پسر متمایل شد و دستش رو روی شونه جونگکوک گذاشت: « و ملکه بریتانیا از شنیدن اینکه تک فرزندش در اصل ۱۰ سال پیش مرده و یک خونآشام جاش رو گرفته، خشنود میشه؟»
جونگکوک خنده تو گلوییای کرد و لاله گوش پسر رو به آرومی گاز گرفت و عقب کشید:
«بیا یک معامله داشته باشیم تهیونگ، به سلطنت رسیدن تو به جای برادرت و در ازاش، محفوظ نگه داشتن راز من، چطوره، پرنس؟»
چشمهای خمار و قهوهای پرنس، روی دندون های نیش بیرون زده جونگکوک نشست، نیشخندی زد و با لطافت روی لبهای سرخش زمزمه کرد:
«با کمال میل، شاهزاده»
~آپ سناریو بعد +100 کامنت