Charming

Charming

Silvermoon 🌒

چشمان نا امیدش را به اطراف داد اما تنها چیزی که به سیاهی چشمانش بازتاب میشد تاریکی بود ...

به قدری آن منطقه تاریک بود مرد حتی نمی توانست به این فکر کند که شاید انسانی گذر کند و بهش محل ایسگاه قطار را نشان بدهد ...

قطعا این تاریکی هیچ انسانی را نمی طلبید و کوک هم امید به دیدن موجود زنده ای در آن منطقه نداشت و تنها امیدش به طلوع خورشید سوزننده بود ... شاید روشنایی باعث رفت و آمد انسان به این محل متروکه بشود و او هم بتواند با گرفتن بلیط خودش را سریع به همسرش برساند !

کلافه دستی به موهایه بلندش کشید و آن ها را به بالا سوق داد و نگاهش را از سیاهی مطلق رو به رویش گرفت و به پایین نگاه کرد و با عصبانیت زیر لب ناسزایی به کائنات و شانس خود داد ... آخر کی با این سن گم می شود ؟ آخه کدام مردی که همسر داره و دارد صاحب فرزند میشه گم میشود ؟ قطعا کسی که دارای خانواده هست آنقدر سن دارد که راهش را مانند کودکان گم نکند اما کوک الان گم شده و زنش در یک شهر دیگر از درد زایمان دارد به خودش میپیچد و کوک همچنان دنبال ایسگاه قطاره که حداقل بتواند قبل طلوع آفتاب آنجا را پیدا کند و به محض شروع روز جدید یک بلیط برای خودش بگیرد و خودش را به دختر کوچولو تازه به دنیا آمده اش برساند اما او تا قبل طلوع آفتاب هنوزم یک پدر و همسر گم شده باقی می ماند ... ؟

گام های بلندش را به سمت دیگری سوق داد و امیدوار بود این سمت که میرود مقصدش جز ایسگاه قطار چیزه دیگری نباشد چون قطع به یقین با اون هیکل و سنش میزد زیر گریه و به زمینو زمان ناسزا میگفت !

هیچ دیدی نداشت اما چاره ای جز ادامه دادن به راهش برایش باقی نمانده بود !

تنها صدایی که به گوشش میرسید هیچی بود که با صدای برخورد کفشاش به زمین هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود اما ترسناک ... محض رضای خدا اون تنها تو این منطقه متروکه با تاریکی مطلق که فقط میتوانست تا دو متر جلو ترش را ببیند داشت راه میرفت و قطعا این هارمونی وهم انگیز بود تا زیبا ... !

نمیدانست چقدر راه رفته اما وقتی نور خیلی خیلی ضعیفی به چشمهایش خورد با تعجب و خوشحالیه وصف نشدنیی سرش را به سمت تیر چراغ برقی که هر چند ثانیه یکبار جرقه میزد داد و خوشحال از اینکه اگر برود جلو تر از این منطقه خارج میشود و نور بیشتری به استقبالش میاید قدماهایش را برای حرکت سریع آماده کرد اما قبل اینکه بتواند حرکتی بکند تیر چراغ برق با جرقه ای محکم آن منطقه را دوباره به تاریکی قبل کرد و دیگر نور زردی مشاهده نمیشد !

با ناباوری خنده بلندی کرد و کلافه دستش را به داخل موهایش برد و با صدایی خش دار از عصبانیت فریادی بلند سر داد ...

_ داری باهام شوخی میکنی ؟ واقعا چه شکلی ؟ لنتی ... لنت به این شانس

حالا خنده اش قطع شده بود و فقط صدای نفسایه عصبانیش به گوش میخورد ...

با پایش لقد محکمی به سمت هیچی و هوا پرتاب کرد و بلند بخاطر این سیاه بختیش نالید ...

+ اوه چه مرد زیبایی ...

کوک با شنیدن صدایی جز نفسایه خودش با ترس سیخ شد و با وهم و ترس زیاد سرش را به سمت منبع آن سمفونی زیبا و گول زننده چرخوند !

با ناباور در سیاهی شب دنبال فردی بود که آن سمفونی را تولید کرده اما چیزی نمیدید !

حتما توهم زده ... اگر توهم نزده یعنی یک موجود زنده غیر خودش اینجاست ؟

امیدوار بود که یکی غیر خودش در این مکان نفرین شده باشه و حداقل تا طلوع آفتاب تنها نباشه و یک دوست چند ساعته داشته باشه ...

با خوشحالی چشماشو گرد کرد تا شاید تو این تاریکی بتواند کمکی به دیدش بکند اما فقط در حد یک کاره احمقانه بود و کمکی به مرد نمیکرد !

هر لحظه که میگذشت بیشتر اطمینان پیدا میکرد اون صدای زیبا توهم بیشی نبود چون دیگر اون صدا رو نشنید و از همه مهم تر اون صدا بهش کلماتی اوه چه مرد زیبایی تحویل داده بود و خب چه شکلی تونست کوکو ببینه و بخواد درباره زیباییشم اظهار نظر کنه ؟!

پس تمام دلایلش دلایلی منطقی برای توهم بود و این باعث میشد چهره مرد از خوشحال به ناامید و ناراحت تغییر شکل بده ... چهرش از ناراحت به عصبانی و کلافه تغییر کرده بود و بعد صورتش نقشو نگار شادی به خودش گرفت با کمی رنگ تعجب و بعد دوباره ناراحتی نقشو نگار شادی را پوشوند و خب تغییر بعدی چی هست ؟ ترس ... ؟!

مرد جوان نفسی عمیق کشید تا بتواند آرام شود و راهی برای خارج شدن از این مکان عجیب پیدا کند اما زمانی بدشانسی در خانه کسی را میزند و در آنجا میشیند قصد بلند شدن و کوچ کردن را ندارد و کوک هم مجبور بود این مهمان ناخوانده را برای مدتی تحمل کند تا بالاخره مهمانش خسته به در خانه فرد بیچاره دیگری کوچ کند !

+ میتوانم به این مرد جوان کمکی کنم ؟ به نظر حال ناخوشایندی داری !

کوک با داد خفه ای خودش را به عقب پرت کرد و دندان های سفیدش بهم دیگر برخود های محمکی داشتند درحدی که صدای آرام این برخود محکم در آن محیط به خوبی شنیده میشد و این برای آرامش ارواح آن محیط خوب بود اما کافی ؟ نه نبود!


با ترسی که ناشی از دوباره شنیدن آن سمفونی ظریف و زیبا بود به رو به رویش خیره شده اما چیزی جز تاریکی مطلق باز هم به چشمانش نمیخورد اما چرا آنقدر صدا بهش نزدیک بود ؟

_ ببخشید ... شما کجا هستید خانم ؟ من هیچ دیدی ... در این ... این تاریکی ندارم !

برای گفتن همین چندین کلمه قلب مرد چندین بارم به سمت پوست قفسه سینش به قصد سوراخ کردن پوستش کوبیده میشد و دست بزرگ کوک آرام ماساژش میداد تا مبادا واقعا این اتفاق بیفتد !

+ اوه مرد جوان من داخل خانه ام هستم و برای دیدن من باید سرت را بالا بگیری و من را از پنجره قدیمی خانه ام نگاه کنی ...

کوک با ناباوری چشم هایش را به سمت بالا داد و همچنان چیزی برای دیدن وجود نداشت !

_ اما من باز هم چیزی نمی بینم ... رو به رویم خانه هست ؟ می شود چراغی در خانه ات روشن کنی ؟

سمفونی خنده ظریف و زیبایش گوش های کوک را به نوازش دعوت کرد اما قبل نوازش گوشش قطع شد و باعث شد مرد ناراضی اخم هایش را در هم بکشد ...

+ اما خانه من چراغی ندارد مرد زیبا ...

_ خانم اما شما من را چه شکلی میتوانید ببینید ؟

+ مدتی زیادی هست اینجا ساکنم چشم هایم به این تاریکی عادت دارد ... آنقدر عادت دارد که در روشنایی نمیتواند چیزی را ببیند و سیاهی مطلق هست که من را هدایت میکند مرد جوان ...

کوک با شنیدن حرف های عجیب آن خانم به خودش لرزید و سعی کرد به خودش دلداری بدهد و این بوی ترسی که از حرفا به بینی اش میخورد را نادیده بگیرد ...

_ من میخواستم به سمت ایسگاه قطار بروم خانم اما گم شده ام و نمی دانم کجا هستم میشود راه را به من نشان بدهید ؟

+ ایسگاه قطار ؟ اما اینجا زمان طولانی هست که قطاری و ایسگاهی نیست مرد


کوک با چشمانی گرد حرف زن را مرور کرد ...! امکان ندارد ! دوستش او را رساند و بهش گفت اینجا رو پیاده باید طی کند و خودش را به ایسگاه برساند !

_ چی ؟ امکان ندارد خانم ! من دوستم سال هاست در این روستا زندگی میکند و گفت ایسگاه های قطار برای رفتن به شهر اینجا هستن ...

+ فکر کنم دوستت اشتباه کرده چون اینجا سال هاست بعد آن حادثه دلخراش دیگر قطاری ندارد و هیچ راهی به شهر وجود ندارد ...

هشدار های خطر در ذهن خسته کوک در حال اخطار و روشن شدن بود اما کوک باز هم با لجبازی آن ها را نادیده گرفت و با کمی خشم حرفش را تحویل زنی داد که هیج دیدی به او نداشت !

_ خانم الان وقت شوخی نیست و من خیلی خسته هستم و مطمئنم این روستا قطار دارد ... من با قطار به اینجا آمده ام .... !

+ اوه آرام مرد من گفتم راه خروجی نیست ... نگفتم که راه ورود بسته است و اگر خسته هستی میتوانی به خانه من بیایی و تا طلوع آفتاب استراحت کنی و برگردی چون اینجا چیزی پیدا نمیکنی ...

برود خانه اش ؟ امکان ندارد ! کوک همینطوری هم از گفت و گو با این زن تمام وجودش به لرز افتاده بود و حال بخواهد تا طلوع با او داخل یک چهار دیواری بماند ؟ ابدا ... !

_ خیلی ممنونم خانم اما من راحت هستم شما میتوانید بروید داخل خانه تان و استراحت کنید !

با شنیدن دوباره آن خنده لب هایش ناخودآگاه به لبخند دلنشینی دعوت شد و اینبار این سمفونی گوش هایش را بیشتر نوازش کرد ....

+ شما خیلی گستاخ هستید مرد جوان ! دارید درخواست سخاوتمندانه من را رد میکنید ؟ دارم می گویم اینجا چیزی پیدا نمیکنید ! مثل اینکه راجب حادثه هفت سال گذشته نمی دانید ؟


کوک با عصبانیت دست هایش را مشت کرد و سعی کرد با فریاد به او نگوید شاید تو خیلی عجیب هستی که درخواست سخاوتمندانه ات را دارم رد میکنم ! بعد از سکوت چند ثانیه ای با صدایی محکم و آرام و با چاشنیی از ترس شروع به حرف زدن کرد .

_ من فقط نمیخواهم مزاحمت ایجاد کنم و نه خانم چیزی نمی دانم ...

برای بار سوم صدا زیبا خنده هایش !

این صدا میتوانست روح انسان را به تسخیر خودش در بیاورد و با آن در زیر ماه رقص دو نفره ای را آغاز کند ... !

+ اگر برایم مزاحمت ایجاد میکردید قطعا شما را به خانه ام دعوت نمیکردم ....

دوباره سکوت سنگینی همه ی آن تاریکی را فرا گرفت و کمی بعد آن صدای زیبا با کمی چاشنیی از طمع عصبانیت و حرص به گوش مرد رسید !

+ تو چگونه نمیدانی ؟ همه این را میدانند مرد !

کوک از محمکی صدا قدمی به سمت عقب برداشت اما قبل آنکه قدم بعدیش را به قصد فرار بردارد صدای زن او را متوقف کرد ... !

+ هفت سال گذشته حادثه ای رخ داد و در این حادثه پسر جوانی که مانند شما زیبا بود پاهایش را از دست داد ...

کوک چیزی برا گفتن نداشت و فقط میخواست زن تمام حرف هایش را با آن سمفونی زیبایش بگویید و بعد پاهایش را برای فرار کردن آماده کند ! هرچندم صدای زن زیبا بود و یقینا این سمفونی متعلق به رخ زیبایی هم بود اما مرد حس خوبی نداشت ... !

_ خب بعدش ؟!

+ پسر از سمت اهالی روستا خیلی تحت فشار بود و هر روزش را برخورد سنگ هایی بزرگ به در خانه اش شروع میکرد و اهالی آن روستا او را گناهکار و ابلیس صدایش میزدند ! عده ای میگفتند او فرستاده ابلیس هست و پسر او هست و برای جنگ با خدا پا به زمین گذاشته است ... اما بعضی هم میگفتند پسر خیلی مهربان بود و میتوانست فقط با ارواح ارتباط برقرار کند اما اهالی روستا او را تحت فشار میگذاشتند و ازش خواستار قطع این ارتباط با موجودات خبیث بودند ...

کوک این بار با اشتیاق بیشتری به داستان زن گوش داد ... دوست داشت بداند سرنوشت پسر چرا به قطار و از دست دادند پاهایش ختم شد ... !

+ پسر به ناچار مجبور به قبول کردن خواسته آن احمقا ها شد و هر روز بدشانسی در خانه اش کمین میکرد و روز به روز زندگی اش تاریک تر و غیر قابل تحمل تر میشد ... ابلیس از پسر بخاطر قطع کردن ارتباط عصبانی بود و برای اذیت کردن پسر او را تبعید کرد ... نه مکان دیگری ... تبعید به زشتی ... پسر فقط در یک روز از خواب برخاست و چهره خود را در آینه دید ... دیگر مویی برای شانه کردن نداشت ... دندانی برای خوردن غذا نداشت ... چشمی برای دیدن نداشت ... زبانی برای سخن گفتن نداشت ... !


کوک با ناباوری به داستان زن گوش داد و بعد مدتی صدای خنده های مردانه اش سکوت را شکست ! بین خنده اش سعی کرد حرفی بزند اما خنده اش به زور بند آمد و این مدتی زمان برد !

+ داری میخندی ؟

زن با عصبانیت پرسید و کوک خودش را جمع کرد ک سعی کرد صدایش آمیخته به خنده نباشد !

_ ببخشید اما این داستان ها را پدر و مادران برای بچه ها تعریف میکنند تا آنها را بترسانتد که مبادا کاره بدی انجام بدهند ... این داستان هم همینطوری هست خانم ...


برخلاف انتظارش این بار صدای آرام زن به گوشش خورد !

+ اما شما کودک نیستید ! شایدم باشید ؟!

کوک چیزی نگفت و با سکوتش خواستار ادامه داستان در تاریکی شب شد !

+ پسر نابود شد ! نمیتوانست باور کن حالا باید اینگونه ادامه زندگی اش را سپری کند ! او به شدت از اهالی روستا عصبانی بود چون این اتفاق تقصیر آنان بود اما آنقدر ضعیف بود که نتواند به تنهایی از پس اهالی بر بیاید ! آنقدر درمانده شده بود که از چشم های زشتش وقتی اشک هایش به پایین می ریخت گمان میکرد حتما اشک هایش هم زشت بودن ... مثلا شاید مشکی بودند ! پسر درمانده از ابلیس شروع به التماس کردن کرد تا شاید بخشیده شود ...

_ بخشیده شد ؟

+ بخشیده شدن بها میخواست مرد ... بهایه سنگینی بود .‌‌.. ابلیس از او خواست به جمع ارواح کینه توزش بپیوندد ... پسر انقدر ترسیده و نیازمند بود که بلافاصله قبول کرد بدون آنکه بداند قرار است چه شکلی خودش را به این جمع راه بدهد !

_ چه شکلی ؟

کوک کنجکاو پرسید و زن را مشتاق کرد تا ادامه داستان را بگوید !

+ ابلیس از او خواست پاهایش را به ریل قطار ببندد و با از دست دادن پاهایش زیباییش به او برگرداننده می شود ... پسر با شنیدن آن با ترس نه را زمزمه کرد اما دیر بود اون قول داده بود و زدن زیر قولش برایش تاوان های بدتری هم در انتظار داشت !

_ او واقعا اینکار را انجام داد ؟

+ هفت سال پیش آن پسر پاهایش را از دست داد و زیباییش را تحویل گرفت و بعد از آن خیلی ها معتقد بودند او مرده است و خیلی های دیگرم معتقد بودند که او واقعا تبدیل به روح متحرک شده و جسم بدون پایش را حمل میکند و زمانی که انسان زیبا ببیند خودش را به او نشان میدهد ...

_ واو جالب است ... داستان جالبی بود خانم ... من دیگر باید ب ... بروم !

کوک با وهم زمزمه کرد اما باز هم قبل اینکه بتواند پا به فرار بگذارد با صدایش متوقف شد !

+ تو اگر جای پسر بودی کدام را انتخاب میکردی ؟

جونگکوک بخاطر سوال عجیب زن خودش را بغل کرد و فقط میخواست هرچی سریع تر از این زن عجیب دور شود !

_ ببخشید من باید بروم ... خوشحالم شدم از هم صحبتی باهاتون

+ نگفتی کدومو انتخاب میکردی مرد جوان !

کوک با خودش فکر کرد جوابش را بدهد و بعد دیگر توجه نکند و فقط دور شود ...

_ من احمق نیستم ... داشتن پا را به زیبایی ترجیح میدهم !

کوک بعد از پاسخش دیگر صدایی به گوشش نخورد و با ترس منتظر صدایی بود ! چیشد ؟ چرا زن یهو سکوت کرد ؟

صدایی در آن زمان به گوشش نمیخورد و این سکوت باعث می شد کوک کوچک ترین صدا ها ی احتمالی را بشنود ... کافی بود سمفونیی ایجاد بشود و کوک راحت آن را بشنود !

با خودش فکر کرد حتما زن هم بیخیالش شده است پس زمان را غنیمت دانست و ترجیح داد هرچه سریع تر آنجا را ترک کند اما این دیگر چه صدایی هست ؟

صدای کشیده شدن چیزی بر روی زمین !

صدای تیک تیک !

سمفونی هایی که هر لحظه به مرد نزدیک تر میشد !

تیر چراغ برق دوباره جرقه ای زد و نور زردش را داخل چشمان مشکی کوک فرو کرد !

چشمانی که حالا با ناباوری و وهم به صحنه رو به رویش چشم دوخته بود ... !

پسری زیبا و بدون پا با قیچی بزرگ در نزدیک ترین فاصله به او ...

نفس هایش از روی ترس به شمارش افتاده بود ...

+ جوابت اشتباه بود مرد ...

کوک با ترس بدنش را به سمت عقب هل داد اما دریغ از ذره ای تکون ... بدنش با یک نیروی عجیب در سر جایش خشکش زده بود !

_ تو .. تو ممم... من


صدای کشیده شدن بدن پسر زیبا روی زمین ترسناک ترین سمفونی زندگی کوک بود ...

دهنش را برای فریاد زدن و درخواستِ کمک بی فایده باز کرد اما زبانی در دهانش نبود ... دست هایش را به سمت سرش برد ... مویی برای شانه نداشت ... دندانی برای بر خورد به یک دیگر نداشت تا ترسش را به نمایش بگذارد ... چشمانش هر لحظه که میگذشت دیدش را از دست میداد ... پاهایش سست شده بر روی زمین فرود آمدند ....

دستی لطیف پوست سردش را لمس کرد ... نفس های گرمی را نزدیک به صورتش حس میکرد ...

+ تو خیلی زیبای هستی ! میخواهم ادامه زندگیم را با تو باشم ...

+ هنوزم جواب سوالم پاهایت هست ؟

+ نمی توانی حرفی بزنی نه ؟

+ من به جایت حرف میزنم !

+ جوابت زیبایی هست ! درسته عزیزم ؟

بدنه سرد قیچی پاهای عضلانی مرد را اسیر خود کرد ... خون سرخ رنگ مرد بدنه سردش را گرم کرد ...

موهایه مرد برای شانه کردن .... زبانش برای حرف زدن ... چشم هایش برای دیدن شریک زندگی جدیدش مانند قبل شد ... به همان زیبایی !

+ جیمین صدام بزن ... دوسم داشته باش ... هر روز بهم بگو زیبا !

_ جیمین

+تاحالا با شیطان زیر نور ماه رقصیدی؟ من درسیاهی چشمانش مست شدم او هرگز ترسناک نبود ! ابلیس هرگز ترسناک نبود !


لبایه سرد مرد با لبایه گرم معشوقه جدیدش سوخت ... !

زبان مرد به نوازش زبان معشوقه جدیدش دعوت شد !

مرد زیر نور ماه با پسر ابلیس رقصید ... رقص بدون پا ... رقص خزیدن بدن هاشون روی هم ... رقص پر حرارتی آغاز شده بود !

Report Page