Changes

Changes

Fuyu

منو و مادرم کمی غذا گرم کردیم و پشت میز آشپزخونه مشغول خوردنشون شدیم و همزمان باهم گپ میزدیم که ناگهان صدای در خونه توجهمون رو جلب کرد.


مادرم بلند شد و به سمت در رفت و من هم به ادامه غذا خوردنم مشغول شدم.


" اوه! "


صدای مادرم توجهم رو جلب کرد.


" بخدا راضی به زحمت نبودیم! "


" جیسونگ جان، بیا و به همسایمون سلام کن پسرم! "


با اکراه از جام بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم. توی ایوون یه خانم لاغر اندام و قد کوتاه که لبخندی مثل آقای لی داشت ایستاده بود.


" با خانم لی احوالپرسی کنم عزیزم، ایشون زحمت کشیدن و برامون تنقلات آوردن! "


" از دیدارتون خوشوقتم و خیلی ممنونم! " مودبانه گفتم.


" اوه عزیزم، نوش جونتون! " با لبخند گفت و روی شونه ام چند ضربه کوتاه زد.



" میدونی، به نظرم تو و پسرم دوست های فوق العاده ای برای هم میشین. " با همون لبخند درخشانش به زبون آورد.


من هم لبخند زدم و مودبانه در جواب سرتکون دادم.


" خب دیگه، شرمنده دم در به حرف گرفتمتون، بفرمایید برین داخل. " خانم لی گفت.


" اگر چیزی نیاز داشتین تعارف نکنین و بلافاصله مارو در جریان بزارین! "


" چشم، از آشنایی باهاتون خوشحال شدیم! "


در همون حینی که خانم لی به سمت خونه خودشون که منزل بغلی ما بود میرفت، مادرم جوابش رو داد، اون هم در جواب دستی تکون داد و مادرم در رو بست.


" میبینی عزیزم؟ همه چیز قراره خوب پیش بره." در حالی که بشقاب کلوچه ها و کاپ کیک هارو به آشپزخونه میبرد بهم گفت‌.


و من هم در جواب فقط " میدونم" یی گفتم.


" الان بهتره بری بخوابی عزیزم. تخت اتاقت آماده و مرتبه."


" باشه، دوست دارم مامان" گفتم و به سمت طبقه بالا جایی که اتاقم قرار داشت رفتم.


" خوب بخوابی. "

Report Page