Change

Change


یونگی


نگاهی به ساعت انداختم. سه رو نشون میداد. حداقل میتونستم مطمئن باشم خانوادم بیدار نمیشن. نامه ای که نوشته بودمو ورداشتمو رو تختم گذاشتم. بعد هم کوله پشتی رو رو کولم گذاشتم و با بی صدا ترین حالت ممکن به سمت در رفتم. چند لحظه به خونه ای که هیچی جز سختی واسم نداشت خیره شدم‌. نفس عمیقی کشیدم و از اونجا بیرون رفتم. از اونجایی که کس دیگه ای رو نداشتم بدون نگرانی شروع به قدم زدن کردم. همیشه به این لحظه فک میکردم. اینکه بعدش کجا میرم و چیکار میکنم ولی الان هیچ ایده ای ندارم قراره چه غلطی کنم یا حتی قبلش کجا برم و کجا بخوابم فقط امیدوارم بتونم با همین یه کم پولی که واسم مونده یه زیر شیرونیم شده پیدا کنم. سوار اتوبوس شدم و از پنجره به بیرون خیره شدم و امیدوار بودم این اخرین باری باشه که این خراب شدرو میبینم.


* * *                              

هوسوک


با صدای داد رئیس از خواب پریدم و به خودم لعنت فرستادم واسه اینکه دوباره خوابم برده. به حرفای رئیس توجهی نمیکردم فقط دنبال ساعت بودم. سریع رو به رئیس گفتم:

-رئیس ساعت چنده؟!!

با چهره متعجبی بهم خیره شد:

~پسر تو اصن شنیدی چی گفتم؟ ساعت؟ الان این واست مهمه؟

دستشو گرفتم و با نگرانی گفتم:

-رئیس من واقن باید برم قول میدم جبران کنم ببخشید..

بعدم سریع ازش دور شدم و به داد و هوارش توجهی نکردم. با بیشترین سرعتی که میتونستم دوییدم و وقتی به در کلاس رسیدم با شتاب بازش کردم. با نگرانی به مربی نگاه کردم که با لبخند گفت:

~خوش اومدی هوسوک. زودتر بیا تو به اندازه کافی دیر کردی..

با حرفش قدمامو تند کردم و سر جام وایستادم. 

مثل همیشه تنها موندم و بیشتر تمرین کردم. ساعت ۳ شب بود که رسیدم خونه. یه دوش دو دیقه ای گرفتم که صاحب خونه باز آبو قطع نکنه. خودمو رو تخت پرت کردم و به خواب عمیقی رفتم. 



* * *                           

یونگی


خوشحال از اینکه بالاخره تونستم اتاقی پیدا کنم به سمت کافه جلوش رفتم تا بالاخره یه چیزی بخورم. میخاستم درو باز کنم که پسری با شدت بهم برخورد کرد و بعد از معذرت خواهی کوتاه و هل هلکی وارد کافه شد. رفتم تو و دیدم کسی غیر از اون پسر اونجا نیست. پسر پشت صندوق وایستاده بود و با استرس به در نکاه میکرد. 

+سلام فک کنم یکم زود اومدم. کافه بازه؟ سفارش میگیرین یا صب کنم؟

یکم صب کردم ولی جوابمو نداد. داشت به بیرون نگا میکرد. رفتم جلوی چشمش و ضربه ای به شونش زدم. 

+هی پسر با توام حواست کجاست؟ تو اینجا کار میکنی؟

با ترس چشای درشتشو به سمتم برگردوند و با صدای لرزونی گفت:

-ه هاا؟!! چیزی گفتین؟!

+اره پرسیدم سفارش میگیری یا نه. 

-بله بله ببخشید. کافه بستس ولی میتونم سفارشتونو بگیرم. چی میل دارین؟

بعد از گفتن سفارشم به سمت میز کنار پنجره رفتم و به بیرون خیره شدم. بعد چند دقیقه همون پسر مو مشکی با لبخند شیرینش به سمت میز اومد و آمریکانورو روی میز گذاشت. بعدم سرشو کوتاه خم کرد و رفت. کارای پسرو زیر نظر داشتم که در با صدای بدی باز شد و مردی با داد و بیداد اومد تو و داشت با اون پسر که انگار اسمش هوسوک بود بحث میکرد:

~به اندازه کافی گند زدی به کاسبیم کلن هیچ غلطی اینجا نمیکنی. هوسوک تو اخراجی حرف دیگه ایم نباشه. 

با این حرفش پسر لحظه ای ساکت شد و بعد رو زانو هاش نشست و درست اون مردو گرفت و با گریه گفت:

-نه رئیس معذرت میخوام. قول میدم دیگه نخوابم و بیشتر کار کنم رئیس لطفا یه فرصت دیگه بهم بدین لطفا!!

~پسر بهتره زودتر از اینجا بری. کلیدای کافه و اتاقتم بهم بده. 

وقتی مرد رفت پسر همونجوری رو زانو هاش نشست. شونه هاش میلرزید و میتونستم حدس بزنم هنوز داره گریه میکنه. به خودم اومدم دیدم جلوی پسر نشستم. دستامو رو شونه هاش گذاشتم که با مژه های بلندش که الان خیس بود نگام کرد. سریع ساعدمو گرفت با زمین خیره شد و گفت:

-من.. من هیجارو ندارم بمونم. حتی پولم ندارم. فقط با پولی که از اینجا میگرفتم میتونستم خرج کلاسامو بدم و اینجام اتاق دارم. حالا چیکار کنم؟ واقن که بی عرضم حتی نمیتونم تو یه کافه لعنتی کار کنم. 

+با من بیا. من اتاق کوچیکی دارم ولی میتونی تا وقتی کار پیدا کنی اونجا بمونی. 

خودمم نمیدونم چرا اینو گفتم. اصن واسه چی واسم اونقد مهم بود. من کسی نیستم که اهمیتی بدم ولی یه حسی دارم که باید کمکش کنم. 

-چی؟! واقن؟! نه نه من نمیخام مزاحم..

+مزاحم نمیشی گفتم که تا وقتی اونقد پول داشتی که یه اتاق بخری میتونی بمونی. باهام بیا

دستشو گرفتم و با هم از کافه خارج شدیم. 

داشتم درو باز میکردم که شنیدم داره با یکی حرف میزنه. برگشتم تا ببینم چی شده که دیدم داره دنبال یه گربه میدوعه:

-هی وایساا. نه نرو کاریت ندارم وایسااا!!

بالاخره تونست گربرو بگیره و مث یه بچه ذوق زده به سمتم برگشت. با دیدن چهره سردم لبخندش محو شد و اروم گربرو زمین گذاشت و به سمت من اومد. 


* * *                            

هوسوک


۲ هفته از وقتی به خونه هیونگ اومدم میگذره. کمتر از ۵ دیقه در روز همو میبینیم. اون هر روز تا دیر وقت بیرونه و منم شبا میرم کلاس و وقتی میام اون خوابه. هنوزم کار ندارم و الان با هیونگ اومدیم بیرون دنبال کار. نمیدونم چرا داره بهم کمک میکنه و به نظر نمیاد کسی باشه که به چیزی اهمیت بده. 

تا دیر وقت دنبال کار گشتیم ولی هیچی واسه پسری که حتی سابقه تحصیلیم نداره پیدا نمیشه. 

نا امید به سمت خونه قدم ورمیداشتم که حس کردم چیزی کنارم تکون خورد. برگشتمو همون گربرو دیدم که روز اولم اینجا بود. چشاش درشت شده بود و با ترس بهم زل زده بود. سمتش رفتم و بلندش کردم. با شک به یونگی که پشتش بهم بود خیره شدم. 

-هیونگ؟!

به سمتم برگشت و یه ابروشو بالا داد:

+هوم؟

-هیونگ میشه این گربرو با خودم بیارم؟ هوا بیرون خیلی سرده ممکنه چیزیش شه. 

با تعجب بهم خیره شد و خواست چیزی بگه که همه مظلومیتمو تو چشام ریختم و گفتم:

-یونگی هیوونگ لطفااا.

چشم قره ای رفت و اروم سرشو تکون داد:

+باشه ولی مسئولیتشو خودت قبول میکنی و اگه تو دست و پا باشه مین..

-باشه باشه قول میدم. مرسی هیوونگ. 


* * *                            

یونگی


خودمم باورم نمیشه قبول کردم یه گربه بیاد تو خونم که جاش واسه خودمم کمه ولی نتونستم مقاومت کنم وقتی مث یه بچه ذوق کرد و با چشای مظلومش بهم خیره شد. نمیدونم چم شده و چرا این بچه اینجوری ضعیفم میکنه ولی حس خوبی راجبش ندارم. 

رفتم تو خونه و دیدم گوشه تخت زانوهاشو تو بقلش جمع کرده و نشسته. سمتش رفتم و نگاهشو سمتم کشید. اشکی که تو چشاش جمع شده بود باعث میشد بخوام همه دیوارای که دور قلبم ساختمو خورد کنم و تو بقلم بگیرمش. 

+هی چی شده؟!

با هق هق گفت:

-هیونک چرا نمیتونم هیچ کاری کنم؟! نمیخوام همیشه انجا مزاحمت باشم و رو مخت برم ولی چرا نمیتونم کار پیدا کنم؟ چرا تو همه چی گند میزنم؟! والدینم حق داشتن منو ول کنن من یه اشغال اضافم که فقط..

دیگه چیزی نگفت. نمیتونست بگه چون من لبامو محکم رو لباش کوبیدم و مک عمیقی به لباش زدم. وقتی به خودم اومدم سریع عقب کشیدم و تو چشای متعجبش زل زدم و خواستم چیزی بگم که یقمو کشید و ایندفعه اون بود که بوسرو شروع میکرد و منم همراهیش کردم. وقتی نفس کم اورد رو شونم زد که ازش جدا شدم و کنارش نشستم. سرشو رو شونم گذاشت و منم دستمو دورش حلقه کردم. 

-حالا چی؟! 

+حالا دیگه نیاز نیست نگران چیزی باشی. 

تو چشاش زل زدم و ادامه دادم:

+تو منو داری و منم تورو. همین واسه زندگی بی رنگ و روم کافی و قول میدم کاری کنم بخوای همیشه پیشم بمونی و نگران هیچیم نباشی. قول میدم کاری کنم دیگه اشک نریزی و حتی ناراحتم نباشی. توهم به من امید و زندگی میدی و همین واسم کافیه. 

ما پولدار نیستیم، خونه بزرگ و تجملاتی نداریم، خانواده ها و دوستایی که بهمون عشق بورزن هم نداریم. ولی ما همو داریم و همین تنها چیزیه که بهش واسه ادامه دادن نیاز داریم.



Report Page