challenge
𝑵𝑰𝑪𝑲𝑶𝑳𝑨𝑺`"3امتیاز برای دبیرستان یونگسان با پرتاب مین یونگی،این پسر فوق العادس اومده که همه امتیازارو به اسم خودش و دبیرستانش ببره"
"همینطوره،دخترای زیادی میخوان باهاش باشن ولی اون هنوز با هیچکس وارد رابطه نشده و همه میگن این راز موفقیتشه"
حق با اونا بود؟کی میدونست یونگی چرا وارد رابطه نمیشه؟
*
*
*
"هی پسر گل کاشتی کارت عالی بود."
-ممنون توهم خوب بازی کردی.
"تیکه انداختی منکه ذخیره بودم."
-بازم همینکه جزو تیم بودی عالیه.
"هی منظورت چیه؟"
-الان وقت ندارم کریس فعلا.
"آم....سلام میشه باهم عکس بگیریم؟"
ظاهر دختر زیبا بود و یونگی برای نه گفتن تردید داشت،ولی گرفتن یه عکس چه عیبی داشت پس موافقت کرد.
-عا.....آره حتما.
توی راهروی دبیرستان همه پسرا باهاش دست میدادن و دخترا با لبخند اغواگر نگاهش میکردن.
همه ی مدرسه پر از بنرهای تیم بسکتبال بود و همه اونو میشناختن،دخترا حق داشتن دنبال پسره معروف مدرسه بشن،فقطدخترا نبودن،تازگیا از پسرای مدرسه هم دایرکت و ایمیل میگرفت.
برای خودش هم عجیب بود که چرا هیچکس چشمم ونمیگرفت.
بیخیال اخبار کانال مدرسه شد و کتاب موردعلاقشو برداشت و کنار پنجره نشست،به ظاهر کتاب میخوند ولی حواسش پرت هوای ابری بیرون بود و بیشتر از همه تو فکر حرفا و رفتارای هم کلاسی هاش.
کتاب روبست و روی تخت ولو شد،شاید یکم خواب اوضاع روبهتره کنه.
*
*
*
*
ساعت 11رو نشون میداد.
با سردرد همیشگی چشم هاش رو باز کرد و صدای مسیج های متوالی کافی بود تا صبرش تموم بشه و گوشیو برداره.
"مین فاکینگ یونگی"
"کصکش چقد آفی"
"پیج فیسبوک دبیرستان و چککن"
"تازه وارد آوردن تیم موسیقی مدرسه شدن"
"فاکینگ شت کجایی نکبت؟"
"خواننده اصلیشون و دیدم شق کردم"
"آه اصلا به کیرم آن شدی چک کن."
دستش رو روی صورتش و سپس موهاش کشید و دوباره گوشی و روی میز انداخت و سرش و زیر پتو فرو کرد.
*
*
*
*
با صدای زنگ هشدار بیدار شد،یک روز دیگه رو باید تموممیکرد لباسای تمرینش روتوی کیفش انداخت و کتاباش رو هم اضافه کرد وبعد از خوردن صبحانه از خونه خارج شد.
*
*
*
*
رسیدنش به مدرسه کافی بود تا همهچشم ها روش باشن،بعد از احوالپرسی مزخرفش با بقیه پسرا کریس محکم به شونش زد و توجهش روجلب کرد.
"حالا دیگه جواب پیامای منونمیدی ها؟"
-بکش بیرون کریس،خوابممیومد، نصف پیامات کصشرن چیو جواب بدم؟
"بیا بریم مربی منتظرته."
مربی بهشون توضیح داد که بازی باید چند روز تعطیل بشه تت تیم موسیقی تمریناتشون رو شروع کنن،همه میتونستن عصبانیت یونگی رو ببینن ولی کاری نمیشد کرد دستور دفتر بود.
-مربی،فقط امروز وبزارین تمرین کنیم،تا فردا یه جایی روپیدا کنم.
"بسیار خب،تا تیمموسیقی نیومده میتونین تمرین کنین."
نیم ساعتی میشد که مشغول تمرین کردن بودن،دختری که دیروز با یونگی عکس گرفته بود بطری آب دستش گرفته بود و کنار سالن ایستاده بود و از اونجایی که یونگی آب نداشت برای گرفتن آب کنارش ایستاد.
"یونگی اوپا،آب برای توعه."
-ممنون.
بطری رو سرکشید،با ورود اعضای موسیقی تازه واردبیخیال تشنگی شد.
"هی اینا اینجا چیکار میکنن؟"
"اره ما امروز تمرین داریم."
"وقتی تو زمین بازی تمرین میکنیم همین میشه."
+ دو دقیقه خفه شین تا من با کاپیتانشون حرف بزنم.
-مشکلی نیست ما میریم بیرون منتظر بودیم شما بیاین.
+مین یونگی....درسته؟
-باید شمارو بشناسم؟
+اوه نه پسر،عکس خودت وتیمت رو در و دیوار این دبیرستان پره،مگه میشه نشناسنت.
-که اینطور،ممنونم.
+هوسوکم،جانگ هوسوک.
-خوشوقتم،موفق باشید.
کوله پشتیش رو برداشت و از سالن خارج شد.
+چه عصبانی!
"باید عادت کنی،اون زیاد با غریبه ها گرم نمیگیره،بخصوص اگهاون غریبه نیومده سالن تمرینش رو از بگیره"
+اها،پس مشکل اینه.
روز پرکاری بود برای همشون،گروه موسیقی برای معارفه بعد مدرسه مراسم داشتن و دانش آموزا باید میرفتن خونه و بعد از عوض کردن لباساشون به مدرسه برمیگشتن.
یونگی لباسای مدرسش رو با تیشرت مشکی وکاپشن آبی و شلوارجین عوض کرد،همه توی حیاط نشسته بود و منتظر شروع اجرا بودن ولی یونگی خیلی بی تفاوت مشغول گپ وگفت با رفقاش بود.
با صدای گوش خراش وبلند گیتار و اینسترومنت و همینطور لایت های پرنوری که روشن شد روشو به طرف صحنه برگردوند،یک اجرای جاز و گوش خراش بود تقریبا ولی باید تحملش میکرد.
دستهاش و توی جیبش برد و به صحنه نگاه کرد،اون پسر لیدر....
صدای خوبی داشت ولی لاش زدنش با دخترای اون جلو خیلی به نظر مزخرف و حوصله سر بر بود برای یونگی.
-فاک،چجوری میتونه انقدر هول باشه.
روش و برگردوند و به طرف بوفه نوشیدنی رفت،یکی از نوشیدنی هارو حساب کرد و ترجیح داد همونجا بشینه چون تقریبا ساکت تر بود،چرا از اینکه اون پسر با دخترا لاس میزد عصبانی بود،دوست نداشن به خوشتیپ بودنش اعتراف کنه ولی این چیزی نبود که بخواد نقضش کنه،حالا شده بود محبوب کل دبیرستان و آشکارا با همه دخترا لتس میزد و با هرکی که میخواست شبش رومیگذروند،ولی همیشه سعی داشت به یونگی نزدیک بشه و ارتباط برقرار کنه،اما.....
اون هیچوقت اجازه این کارو نمیداد،همیشه اونم میفرستاد دنبال نخود سیاه و از جلوی چشمش دور میشد،
یونگی تصمیم داشت با دختری که همیشه مراقبشه و تاحالا طرف هوسوک نرفته وارد رابطه بشه وآروم زندگی شو بگذرونه بهش تکست داد و ازش خواست توی بوفه ی کتابخونه همو ببینن ولی بجای دختر بازم همون پسره مزاحم جلوش چشمش بود.
+باید تبریک بگم،فکر کنم اولین قرارتو گذاشتی؟
-تو اینجا چیکار میکنی؟
+اومدم که اولین قرارتو شروع کنی.
-از جلوی راهم برو کنار من با یونا قرار دارم.
+ولی اون منو فرستاد جای خودش!
-تا یه مشت توی اون صورتت نزدم از جلوی راهم گمشو اونور،فک کردی من مثل اوناییم که میبری شبا میکنی و صبح یادت نمیاد طرف کیه؟
+هی هی یواش،کی گفته من هرشب با یکی میخوابم؟
-لازم نیست کسی بگه دارم میبینم.
+من اگه قول بدم که تمومش کنم چی؟
-این مزخرفات چیه میگی؟من گی نیستم بکش کنار.
+ولی چشمات اینو نمیگن.
-گوربابای چشمام خودم دارم میگم نیستم.
+دیگه خیلی داری حرف میزنی.
-چ.....ی....
لبهاشو روی لبهای یونگی گذاشت و نزاشت حرفش تموم بشه،اولش توی شوکبود وعصبانی،خیلی سعی کرد پسش بزنه ولی انگار فایده نداشت.
بیخیال شد و تصمیم گرفت باهاش همکاری کنه تا فقط تموم بشه،ولی به نظر میومد خیلیم ناراضی نیست.
نفس کم آوردن ومجبور شدن از هم جدا بشن.
هوسوک لبخند کوتاهی زد و سرش و بالا گرفت.
+تکستامو سین میزنی جواب بده بیبی بوی.
و بعد از چشمک زدن از بوفه خارج شد،میخواست در جواب حرفشچیزی بگه که بعد از رفتنش نتونست،کمی توی فکر رفت و پسورد گوشیش رو باز کرد.
لبخند کوتاهی کرد و از بوفه خارج شد.
به نظر میرسه ته داستان مشخص شد:)))