Challenge

Challenge

‌ ‌ ‌ ‌

همه چیز در جریانه...ولی نه مثل روز های قبل...نه مثل روز هایی که بودی...

کافه کولاس راس ساعت ۷ شلوغ تر از همیشه میشه...مشتری هاش بیشتر میشن...

حتم دارم ایستگاه قطار خیابون دوازدهم هم شلوغ باشه، اونجا همیشه به لطف سنتر بودنش شلوغه ولی احتمالا بشه یه بلیط برای نزدیک ترین شهر گرفت و جشن شکر گزاری رو با عزیزترین آدما جشن گرفت...هر چند که من تنهام ولی خوب میشد اگه دوباره مسیر خونه تا ایستگاه رو قدم میزدم...البته که با تو...

اما این روزا تنها کاری که میکنم رفتن به کافه و نشستن سر میز پنجم رو به رودخونه اس...چیزی سفارش نمیدم ولی تا وقتی چشمام خسته بشن خیره میشم به لنگر انداختن کشتی ها و جنب و جوش خدمه روی عرشه...

راستی اون اسکله هنوزم پابرجاس،کشتی های زیادی اونجا پهلو میگیرن و دوباره حرکت میکنن و هنوزم تو نیستی که بتونیم حدس بزنیم مقصدشون لنارکه یا پایتخت!

رودخونه هنوز جاری و روانه...

منتظره غروبشو با من و تو ببینه...هر وقت تنها میرم شکایت میکنه، عصبی میشه، مواج تر میشه و من تنهاتر میشم...

همه چیز در جریانه...ولی با دلتنگی...

همه چیز در جریانه ولی نبض من داره به سکون میرسه...

گفته بودی قطارمونو از دست نمیدی...

قول داده بودی برمیگردی ولی چرا خبری ازت ندارم...

دیگه صدای زنگولهٔ در کافه خبر از اومدنت نمیده...

من بوی یاس و کهربای تو رو حس نمیکنم...

سوزان میگه دلش برات تنگ شده، اون میگه به خاطر تو یه قطعه جدید یاد گرفته...

اون داره فلوت یاد میگیره...

بهم گفت بهت بگم که فصل جدید توئین پیکس جنجالی تره...

خیلی در مورد تو حرف میزنه، داره یاد میگیره موهاشو ببافه...

نمیذاره ذهنم حتی لحظه ای از تصویر تو خالی باشه...

جیم!

ذهنم حتی لحظه ای از تو خالی نیست...

به خاطر همهٔ اینا برگرد...به خاطر حسی که تو خونهٔ سرد من جا گذاشتی...من هنوز سایهٔ احساساتت رو تو اون اتاق کوچیک حس میکنم...

من هنوزم میتونم سوت قطارو بشنوم...اما حتی اگه رد بشه و بره بازم منتظرت میمونم تا با پای پیاده همراهت زندگی کنم...


نوامبر ۱۹۹۴، چوبِ سفید

Report Page