Challenge

Challenge

‌ ‌ ‌

یک جمله بی جون روی صفحه، از من هم زنده تر بود. مثل یه فریاد از جنس

همیشگی. اما مخلوطش با حقیقت های بی صدا و بی جون، از همیشه کرکننده تر بود.ترس های همیشگی. از شکست. از پس زده شدن. از کشیدن نفس هایی که

نمی دونی برای چی هستن بیهوده ان یا ارزش دارن؟

پشت دنیای به خیال رنگی من، یه جهنم زبونه می کشید.

وقتی که سوختن های پشت صورتم، گرمای لبخندی می شد که به نگاه آدم

ها هدیه می دادم،اونا هم فکر میکردند واقعی ان.

ولی اون ها عادت داشتن که هدیه های بی ارزش رو دور بریزن.

اخم روی پیشونی شون تقصیر من نبود.

ولی انگار بود!

کلمات گم می شدن!

تو دنیای من همیشه کلمات گم می شدن.

و توی بدن کسی می رفتن که اون لباس به تنش زار میزد.اون کس همیشه از نگاه های من میترسید و هیچوقت نمیخواست رو برو بشه با من چون با اون جهنمی که توش میسوختم آشنا بود.


نویسنده: آشوب‌ام

Report Page