Challenge

Challenge

‌ ‌ ‌

فقر، جهل تن توی تن شیرکو را توی ورق‌ها تف کرد،‌ من خلط قلم را روی سنگ‌های هر کاغذ خشت کردم، تا بوی جوهر از فراسوی فراخ فگارم بیرون بزند!

شیرکو برخاسته از هر عدالت نبود، او از بادهایی آمد که فاحشه بودند، آری حال باید حریر آوریم تا بادها را حجاب کنیم. تاسیانی او مرگ را می‌ربایید، در کوچه‌ها زر پرست تهران دود می‌گرفت و حلق تا حلق شهیدان شهر برایش فانوس جان ‌روشن می‌کردند! لالایی لی زدنش در اجتماع بین خطوط ناموازی اجماع جاپایی می‌اندوخت. مادرش عاشق بادام و لیمو بود پس تلخایی در رگ سرنوشتنش پیچید؛ اندرون روزگار زخمی به او زد عمیق‌تر از زرورق پدرش...

او از پشت کوه آمده بود، چکاد مغزش او را از ولایت‌های دیگر جدا می‌کرد؛ هنگامه‌ای که در اجتماع جوامع عقاید،‌ مردم در قاب انزوال منزوی می‌شدند شیرکو شکار می‌کرد تَک‌تَک کاغذها را...

از کاغذ با تابش‌های مردمک انسانی راهی‌ نیست جز فهم، که درفراسوی خودش ناامیدی بود که اشتیاق می‌آفرید، آفریننده‌هایی که با ذهن باز، دنبال روش جدید بودند برای بیان اعتراض.

وقتی شروع به شکار کرد که دیکتاتور آخرین تیر را به لاشه‌ی حقیقت دمید، اما حقیقت پرواز بود 3

نه یک ضامن برای تلخی بیمه‌ی عمر!

از زمستان‌های تاریک بالا می‌رفت، سیگار صدای خِطه‌ی غریبش می‌شد و برف روی جوانی‌اش می‌بارید، می‌بارید تا تمام امیدش یخ بزند و هنگامه‌ای آب شود، گِل بماند!

آزادی او بین عقاید و جنسیت یعنی انتخاب بین ماریجوانا یا عشقش. عمیقا شلیکی جنون شده بود. شاید زندگی‌اش چرخه در قهقراست اما معدوم شده به رنگ تزویر...

اما وهم آلود واهمش او را به سالمی کشاند.

جغرافیا را پرسید، باتوم سهمش شد و حماسه‌ی آواز بردگی! نامه را می‌خواند عقب اعتراضاتش برای اصل هستی... دیگر دمی نمانده بود.

برای اصل عصیانی این جامعه رنگ روح روشنفکر سیاه است، نفسی که نداشت در غروب پاییز بکشد! عمری پی آزادی دوید اما برچسب خنیانگری سهم شد؛ حال که پاییز از دست ازازیل قِل خورده. شیطان در جهنم شورش کرده‌اند و خدا در تدارک ساخت دژ است، کودتایی بس دشوار است!

دراین بلبشو شیرکو خواست برگ‌های درختان را به شاخه‌ها بدوزد تا جدایی میسر نشود اما...

آه چرا قلم می‌لغزد شاید خدا خاطراتی را دراو پنهان ساخته!

اما...

اما در این گیتی عشق وجود نداشت، شیرکو رشد کرد اما دریافت یا خودکشی می‌کند یا کشته می‌شود! قانون هم همین است وقتی طبیعت علیه کائنات است...

در آستان میدان آزادی وقتی تَرَک‌های شهر روی برج می‌چکید، واژه مبارزه‌ی شیرکو گم شد، این جهان را تَرک می‌کند‌ اما جهان سر جایش ایستاده، ساعت هم عفونت بگیرد مکان شهری دودی بیش نیست. آخرین ثانیه‌ها...

صدای ماشه گوش شهر را درید!

همه چیزش از توهم نشات گرفت توهمی که بود اما نبود‌، نیمی از آن واقعیت نیمی حقیقت!

اشک می‌ریزم روی کاغذ

شب خواب می‌بینم

حالش گِلی شده...



نویسنده : مهدی علیپور

Report Page