Challenge

Challenge

                       ‌‌‌  ‌

با درد نفس کشید و چشمان سرخ شده از فرط غمش را باز کرد

به لیلی نگاه کرد که چطور مبهوت چشم انداز رو به روییش بود

حق داشت باور نکردنی بود

خودش هم چیزی را میدید که تمام عمرش میخواست

سرشار از زیبایی و سکوت بود

آرامش محض

چیزی که در رویایش میدید و در بیداری دنبالش میگشت

اما هیچ وقت فکر نمیکرد،زمانی محقق شود که در گلویش بغض بزرگی از غم عزیزانش نهفته باشد

کاش میشد این راحتی را با عزیزانش شریک شود

آه که سال های زیادی را در رنج گذراندند و با مرگی سخت به دنیای ابدی رفتند

صورت پر از آثار جراحتش را به سمت تنها هم خون باز مانده اش برگرداند

بازمانده از جنگی که از عمر خودش هم طولانی تر بود

- خدای من این جا همونیه که میدیدم

ببین پاپا ببین راست میگفتم 

+آره عزیزم دیدم 

منو ببخش دخترم


- باید زودتر از این ها باورم میکردی پاپا

شاید پایرو های زیادی باهامون نجات پیدا میکردن

میبینی؟ اینجا به اندازه هممون جا هست

+من متاسفم عزیزم

به خاطر این هیچ وقت خودمو نمیبخشم

- بسسس کننننن

نمیخوام تاسفتو بشنوم

چطور فکر کردی تاسف چیزی رو عوض میکنه

دوستامون،فامیلمون

همشون به خاطر خودخواهی تو مردن

به خاطر این که وقتی اومدم بهت گفتم یه راهی‌ هست که بتونیم قبل از رسیدن اون گَروش های لعنتی هممون نجات پیدا کنیم 

گفتی پدرت تا الان هیچ جنگیو نباخته

الان ببین که باختیم 

ببین که جون چند نفر و پشت سرمون گذاشتیم


×سکوت کن دختر جون، هیچ وقت زمان کافی برای انتقال همه پایرو ها نداشتین چه تو و چه پدرت و حتی ما،از اولم راهنمایی ها برای نجات جون تو بود

- چی

سین یعنی چی که فقط برای نجات من بود؟

× همینی که گفتم،اصلا فرصتش نمیشد 

باید بدونی فقط در صورتی میشه گروش ها رو از بین برد که تو رو که خون فری تو رگ داری تا روزی که موقعش بشه و قدرتت به اندازه کافی برسه سالم نگه داریم

ولی تا اون موقع 

اینو بدون 

شاید روزی برسه که حتی پدرت رو هم از دست بدی

و خودت میدونی که دیر نیست این اتفاق/:

پس کافیه دختر جون

الان هم دنبالم بیاین

نباید بقیه رو منتظر بزاریم

آهان یادم رفت بگم مراقب قدم هاتون باشید اینجا همون قدر که ساکت و زیباست وحشی و خطرناکه...


نویسنده : Fazi

Report Page