Challenge

Challenge

                        ‌ ‌‌‌  ‌

-ولی نمیشه نری؟دلم برات تنگ میشه

-کوچولو زود برمیگردم یکم صبر داشته باش

با ناراحتی پاشو روی زمین کشید

با خنده به ناراحتی معصومانه اش نگاه کردم و بغلش کردم

توی بغلم دست و پا زد

-ولم کن دراز،قهرم باهات نمیخوام بغلم کنی

بلند خندیدم و با صدای اروم توی گوشش زمزمه کردم

-میدونی ترقوه کجاست؟

-معلومه که میدونم زیر گردنمه

-نه ترقوه مرز بین لب و قلبته ، دوتا مکانی که دنیای من توشون خلاصه میشه

سرشو اورد بالا و نگاهم کرد

موهای خرمایی رنگش رو با دستم بهم ریختم که باعث اخمی شد که چهره بامزه‌اش رو حتی از قبل هم شیرین تر میکرد

-اگه دلت برام تنگ شد فقط دستت رو روی استخون ترقوه ات بکش باشه؟ من همین‌کار رو میکنم

- دراز قول میدی زود برگردی که اون قدری دلتنگت نشم که بخوام اینکارو انجام بدم؟

-قول میدم 

خندید و دوباره بغلم کرد...

-برو دراز داره دیرت میشه ها

اینو با بغض گفت...


دود سیگار رو تو اسمونی که سیاه تر از قیر بود بیرون دادم

۱۱ ماهه که رفته

اون بهم گفته بود اگه دل‌تنگم شدی دستت رو روی استخون ترقوه ات بکش ، اونجا مرز بین لب و قلبته

و من حالا به سوزنی احتیاج دارم که دستم رو تا ابد به اونجا بدوزه


نویسنده: هلنا

Report Page