Challenge

Challenge

                        ‌ ‌‌‌  ‌

ماه برآمد، در مقابلش زنی ایستاد، محکم و بلند مانند سروی پایدار در میان درختانی قطع شده. دشت بوی خون می داد، بوی هزاران رز پرپر شده، بوی گلبرگ های آتش گرفته و ماه این صحنه را با نور سرخ روشن می کرد. 

زن به صحنه خیره شد. به جنازه هایی که روی هم خفته بودند. او آنجا بود، زنده در میان مردگان. دستش روی پهلوی خونینش لغزید و چهره اش از درد در هم رفت، زخمی اما زنده بود.

باد به آرامی بالای دشت پیچید و بوی خون را با خود به سفر برد. نفس عمیقی کشید تا بوی خون را در درونش حبس کند و بعد نگاهش را از جنازه ها برگرفت، چهره اش خالی از هر عواطفی درست مثل ماه سفید و سرد بود. نفس حبس شده اش در سرمای شب رها شد و زن راهش را در میان جنازه ها در پیش گرفت. 

پایش را روی سینه ی مرد سقوط کرده بر زمین فشرد و صدای ناله ی آهسته اش را شنید. او هم یک بازمانده بود، اما برای لحظات کوتاهی بازمانده باقی می‌ماند. زن سیاه پوش به سمتش چرخید و برای لحظاتی به سوی چشمان نیمه باز سرباز سقوط کرده خیره شد. سپس روی زمین زانو زد و خنجرش را بیرون کشید. برق نقره ای خنجر زیر نور مهتاب می درخشید و زن به آرامی خنجر را به سینه ی سرباز نزدیک کرد. زمزمه ی نامفهومی از لب های نیمه باز مرد خارج شد و بعد دست نیمه جانش، خنجر نقره ای زن را در میانه راه گرفت. 

زن لبخند دلنشینی زد، چشمان طوسی رنگش درست مانند لبخندش دلفریب بودند‌. او آرام زمزمه کرد:

-قبل تر ها دختربچه ای رو می‌شناختم که از جنگ و خون بیزار بود. پوست لطیفی داشت و دنیایی کودکانه، اما تو باید بهتر بدونی که هیچ چیز خوبی اینجا خوب باقی نمی‌مونه. شاید خاصیت این خاکه، یا این آب. اون دختر بچه در نهایت یاد گرفت اگه میخواد زنده بمونه، باید بدونه که چه طور برای زندگی بجنگه.


چشمانش را از سرباز گرفت. سرش را پایین انداخت و با همان لحن آهسته ادامه داد:

-رهات می کنم. 


خنجرش را غلاف کرد و دوباره به سرباز چشم دوخت که حالا آسودگی بر چهره خونینش نقش بسته بود.

-نمی‌کشمت اما بهت کمک هم نمی‌کنم.


زن از جایش بلند شد و شنل سیاهش را مرتب کرد. کلاهش را روی سرش کشید و ادامه داد:

-اگر به اندازه ی کافی خواستار زندگی و زنده بودن باشی، می جنگی. در غیر این صورت، مرگ یک مهره ی از پیش سوخته فرقی در روند بازی ایجاد نمی کنه.


خنجرش را غلاف کرد. به سرباز نیمه جان پشت کرد و راهش را در پیش گرفت. سرباز نشنید، اما جادوگر آهسته زیر لب نجوا کرد:

-و خواهیم دید که چه طور زندگی تو رقم می خوره.


نویسنده: ماستنگ

Report Page